چند میخ به دل دوستانتان نشانده اید ؟ !


یكی بود یكی نبود، یك بچه كوچیك بداخلاقی بود. پدرش به او یك كیسه پر از میخ و یك چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یك میخ به دیوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كه پسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در دیوار سخت بكوبد
بالأخره به این ترتیب روزی رسید كه پسرك دیگر عادت عصبانی شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد. پدر به او پیشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یكی از میخهایی را كه در طول مدت گذشته به دیوار كوبیده بوده است را از دیوار بیرون بكشد
روزها گذشت تا بالأخره یك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه میخها بر روی آن كوبیده شده و سپس درآورده بود، برد
پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی كه در دیوار به وجود آورده ای نگاه كن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود
پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است كه بر دیوار دل طرف مقابل می كوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یك زخم فیزیكی به همان بدی یك زخم شفاهی است.
 
لطفاً اگر من در گذشته در دیوار شما حفره ای ایجاد كرده ام مرا ببخشید



۱۰ نظر:

dr.eb.h گفت...

سلام مي كنم به خانم معلم دوست داشتني خودمون. از مطالب وبلاگ شما هميشه درس زندگي اموختيم هميشه ياد گرفتيم خوب باشيم خوب زندگي كنيم درست زندگي كنيم و مهمتر از همه انسان باشيم و انسانيت داشته باشيم . راست گفت آن كس كه گفت معلم مكتب عشق است
ارادتمند شما dr eb h

خانم معلم گفت...

@dr eb h
سلام ، ممنون از توجه شما - با عرض معذرت به جا نیاوردمتون چرا آدرسی نگذاشتید که بشه به شما سر زد ؟

مرد گلی گفت...

سرش را به سمت درختان بالای حیاط برگرداند. بی اختیار به سمت صدا حرکت کرد. زیر درخت پر از خون بود. چشم های معصوم دخترک هاج و واج به چشم های وحشت زده ی پسر نگاه می کرد. صورتش مثل خورشید می درخشید.از همیشه معصوم تر. از گلوی سفیدش خون سیاهی فواره می زد و وحشیانه روی لباس صورتی اش لکه می انداخت...

دفتر گلی من منتظر زخمه های شماست
زخمه بر گل من نمی زنید؟

ر گفت...

سلام ما که از شما میخی ندیدیم

ساعی گفت...

ممنون که به وبلاگ بنده سر زدید
درباره داستان ویروس همانگونه که در مطلب گفتم داستان ویروس را به صورت مجرد نیمه دهه اول 70 استاد شجاعی در نشریه صبح منتشر کرد و بعدها در مجموعه داستانها ایشان در سانتاماریا آورده شد.
درباره بقیه مطالب هم جای صحبت باقیست...

خانم معلم گفت...


آخه «ر» جان ! من با شما که منو نمی شناسی نبودم ، با اونایی بودم که می شناسنم !!
اما بازم ممنون که مثبت اندیشی فرمودید .

خانم معلم گفت...

@جناب ساعی
سلام
لطف فرمودید سر زدید ... ممنون که راهنمایی فرمودید ..امروز مطلبتان را سر صف خواندم و از بچه ها خواستم که نظرشان را بنویسند که هدف نویسنده از طرح این داستان چه کسانی است ؟ منتظر جواب هایشان هستم ....

dr.eb.h گفت...

خانم معلم عزیز ، سلام
روزتون به خیر
آدرسی ندارم ! اما خیلی مایلم هر وقت که بتونم در کنار درسم به وبلاگ قشنگتون سر بزنم و نظر بدم .
ارادتمند شما : خواهر زهرا

خانم معلم گفت...

@ خانم دکتر
سلام ، آخر اعتماد به نفسی که شما !
خوبه ، خیلی خوبه ، خانم دکتر ترم اولی !
ممنون که سر میزنی ... حداقل ایمیلت رو بنویس برام که بدونم توی اصفهان در چه حالی ؟
مواظب خودت باش .

deldade گفت...

سلام به خانم معلم عزیزم
دو سه روزی بود که تنها تنها ! رفته بودم پیش خانم دکتر ! و با خودم اّوردمش !
هم عکسی که گذاشتید با حاله و هم حکایتی که نوشتید
راستش وقتی خوندمش یه جورایی شدم ! نزدیک بود گریه کنم ! فکر کردم به این که تا حالا چند نفر و ناراحت کردم ، به خصوص این روزای اخیر ! دیدم که باید خیلی مواظب باشم !!!
با تشکر