تقدیم به سمای عزیزم که علاقه داشت خاطرات مرا از معلمی ام بشنود و این جواب شوق اوست ....
و نیزتقدیم به آشنایانی که هنگام ثبت این خاطره در کنارم بودند واکنون شاهدانی ناپدیدند .....
سالها پیش بود ، اولین سال خدمتم (1363) را در یکی از دورترین روستا های « محمود آباد » آمل می گذراندم . روستایی که جاده اش را « جاده انتظار» نامیده بودند و مدرسه ای که سه کلاس با چهار پایه در آن دایر بود . یکی از کلاسها دو پایه « اول و دوم » بود . یک کلاس سوم و یک کلاس چهارم ، و اداره این مدرسه را به عهده ی سه دختر تازه کار گذاشته بودند که شده بودیم معلم !
مدرسه تقریبا در ابتدای جاده قرار داشت ، از طرفی به درون ده و از طرف دیگر به کشتزارهای برنج محدود می شد . چاه خشک تقریبا کم عمقی در حیاط آن قرار داشت ( که همان روز اول مدرسه ، پسر کدخدا ، در ان افتاد و بعد معلوم شد که شاگرد من است ) حیاط مدرسه ، بی در و پیکر بود و هیچ حصاری بین مدرسه ، زمینها و ده وجود نداشت . گاو و گوسفندان نیز به اندازه ی دانش اموزان می توانستند از فضای سبز اطراف مدرسه لذت ببرند .
ما بودیم و مدرسه ، و به قول معروف ، مدیر و معلم و خدمتگزار ! قرعه ی کلاس دو پایه را به نام من بیچاره زدند . ابتدا کار کمی مشکل بود ، ولی کم کم عادت کردیم . بی تابانه در انتظار لحظه ی شور انگیزی بودم که بدون هیچ ریا و دور از خدعه و نیرنگ ، شکوفایی این نو گلان را ببینم .
معمولا تلاش معلمان ، بیشتر برای بالا بردن سطح علمی دانش اموزان متوسط است . یکی از دانش اموزان به نام « رجب » که در پایه ی دوم درس می خواند ، جزء گروه متوسط کلاس بود . از نظر ریاضی بسیار عالی ، ولی دیکته اش معمولا صفر بود . می دانستم که حروف را خوب نشناخته است . در ساعاتی که منتظر بودیم تا مینی بوسی بیاید ، حروف و صداها را با او کار می کردم ، ولی به علت شیطنتهای بچگانه و سر به هوا بودن ، زود یادش میرفت . تکالیفش را هم خوب انجام نمی داد و از خانواده اش هم کاری بر نمی آمد ، چون همگی بیسواد بودند .
از رجب خواسته بودم تکالیفش را مرتب و تمیز بنویسد ، ولی باز هم با خطی بد تکالیفش را نشانم داد . گفتم : « تا تکالیف بچه های دیگر را می بینم ، یک صفحه با دقت از روی درس بنویس ! از همین درس می خواهم دیکته بگویم .» کارهای کلاس اولیها را دیدم و نوبت دیکته گفتن به کلاس دومیها شد . پس از تصحیح دیکته ها و دیدن نمره ی صفر رجب دیگر طاقت نیاوردم . صدایش کردم . به طرفم امد . کتانی چینی پاره و کثیفی را لخ و لخ روی زمین می کشید و پای سیاه و بدون جورابش از کتانی دیده می شد . یک طرف پیراهنش در شلوار و طرف دیگرش بیرون بود . دماغش را بالا کشید و با چشمان سیاه درشتی که گویی بزور باز نگاه داشته بود ، با دهانی نیمه باز به من نگاهی کرد و من با عصبانیت ، نمره اش را نشانش دادم . شروع به گریه کرد و مرتب می گفت : « خانم ببخشید ! دفعه ی دیگر خوب میشم و ...»
نمیدانستم با او چه کنم ، هیچ راهی به نظرم نمی رسید . تنبیه بدنی هم راه درستی نبود. یکدفعه از پنجره چشمم به حیاط افتاد که گاو سیاه بزرگی مشغول نشخوار کردن بود . گفتم : « عین اون گاو می مونی ، برو پیش گاو بشین ! »
همه یکه خوردند و رجب با دست و پایی لرزان به طرف در کلاس رفت . گاهی برمی گشت ، از پشت سرش نگاهی به من می انداخت تا شاید با دیدن چهره ی گریان و بینی آویزانش ، ترحمی در من بوجود آید و از تصمیم خود صرف نظر کنم ، اما عصبانیت من بیش از این حرفها بود . تازه کار بودم و بی تجربه و نا آشنا با فنون معلمی !
رجب رفت . کلاس را سکوت فرا گرفته بود . همه منتظر بودند که رجب راهرو را طی کند ، وارد حیاط شود و پیش گاو برود . او همین کار را کرد ، ولی نزدیک گاو که رسید ، دیگر جلوتر نرفت . باز با صدایی بلند گفتم : « برو بشین پهلوش .» و رجب با صدایی که هق هق آن بلند بود ، پیش گاو نشست!
تمام بچه ها خندیدند و یکدفعه مرا به خود آوردند . من مادر نبودم و نمی دانستم که هیچگاه یک مادر با فرزندش چنین کاری نمی کند و او را با حیوانی تنها نمی گذارد . اگر به او حمله میکرد و اگر بچه از ترس میمرد ، من باید چه می کردم ؟
بچه ها را ساکت کردم و به طرف حیاط دویدم . به رجب و گاو نزدیک شدم . نزدیکشان رفتم و رجب را بلند کردم . بینی اش را گرفتم و با دست ، اشکهایش را پاک کردم . هنوز گریه می کرد . او را به سینه ام چسباندم و سرش را بوسیدم . بغض راه گلویم را بسته بود . قلبش تند تند میزد . دلم می خواست مرا می زد ، دلم می خواست به من بی اعتنایی می کرد و آغوش مرا محل امن خویش نمی دانست .
گفتم : « چرا ؟ چرا دقت نمی کنی تا من به این حد عصبانی نشوم ؟ » سرش را بلند کرد . اشکهایش را پاک کردم . نگاهم کرد . می دانستم که دوستم دارد و حتما فهمیده بود که من نیز دوستش دارم . با گلخنده ای از شوق بر لب ، دوباره او را به خود فشردم و به افق بیکران زندگی چشم دوختم .
پس از آن روز ، رجب خیلی عالی نشد ، ولی نمره هایش تا سطح دوازده و سیزده بالا آمد . حد اقل تلاشش را می کرد .
و من آخر نفهمیدم این تلاش را باید مدیون « محبت » بدانم یا « گاو » ؟
۲ نظر:
خیلی قشنگ بود. نسبت میان تجربه و داستان. یک آن یاد "مدیر مدرسه" جلال افتادم.
از این تیپ کارها کم شده. باز هم تجربه های تان بنویسید.
مخلصات.
@مساله این است
سلام ، چشم اگر خدا یاری کند ، خاطرات فراوان است .... ولی از خواندن دور افتاده ام ، فکرم نیز آشفته است ... فکری برای این تشتت آرا بکنیم ... وحدت ، وحدت ، وحدت ... یاد امام باشیم ، سفارش شهدایمان .... هل من ناصر ینصرنی ؟
ارسال یک نظر