تنها نزار منو




روی دو پا روبروی پلاک سیاه که مشخصاتی روش بود مچاله شده بود و توی خودش اشک می ریخت ... گلها رو روی خاک نرم گذاشتم و آبی روی خاک ریختم ... تا حالا بهشت زهرا رو اینجوری ندیده بودم .
بعد از ظهر پنجشنبه عادت دارم برم پیش بابا ... دست بر قضا این بار گفتم نمیرم ، می خواستم بهشت زهرا رفتنهام رو کمتر کنم ... دیدم خانم امیری جلوی در وایساده و می گه : بریم ؟ خواهرت نمی یاد ؟!! .... مونده بودم بهش چی بگم ، خندیدم گفتم امروز قرار نیست برم ... گفت :ااا پس خودم آژانس میگیرم میرم . دلم نیومد تنها بره ... گفتم : صبر کن با هم میریم ... بزار خونه زنگ بزنم بگم نمی یام ... بالاخره راهی شدیم ... حالش خوب نبود ... هم دلتنگ برادر بود هم نگران پدر و مادر ... توی سرش انقدر ولوله بود که نمیدونست کدوم توی اولویته ... برام توی راه حرف زد ... از همه چی ... از مراسم نگرفتناشون ... از گرفتاری هاشون ... اول رفتیم بازار گل سر راه بهشت زهرا پیش دوستم !! ، گل خریدیم ... بعد رفتیم پیش بابا ، اونو به بابا معرفی کردم !! ( شایدم بابا رو به اون معرفی کردم ) ... از اتفاقهای روزمره ای که برامون پیش اومده توی خانواده برای بابام گفتم ... سوره ی ملک رو خوندم و کوتاهترین روزی بود که کنار بابا موندم و بعد رفتیم پیش پدر شوهرم ... دعواش کردم که چرا برای مادر شوهرم دعا نمی کنه وبعد فاتحه ای و گلی و راه افتادیم سمت قطعه ی 302 .....
قبلا برای فضولی با خواهرم اونجا رفته بودم دقیقا بعد از چند ردیف از اونا !!! برادرش رو دفن کرده بودند .... سمت راست مون پر از قبرهای خالی بود ..... دو تا جنازه همزمان با ورودمون اماده تشیع و دفن بودند .... سر مزار برادرش نشست و مظلومانه گریه کرد ... گفتم باهاش حرف بزن ... ازش کمک بخواه ....بگو دعاتون کنه و فقط گلوله های اشک بود که تند تند از اون چشم مشکی درشتش فرو می ریخت روی دستاش.چادرش خاکی شده بود ....یادم افتاد روز تشیع تنها بودن ....معمولا رسمه سر مزار بعد از تدفین ، سر بازماندگان نزدیک کمی خاک اون مزار رو می پاشند تا خاک سردشون کنه ( گرچه سر ما هم خیلی خاک ریختند ولی سرد نشدیم !) من فکر کردم شاید برای اون تاثیری داشته باشه ، مقداری از خاک سر مزار رو روی سرش ریختم ، برای برادرش سوره ملک رو خوندم و در همین موقع مداح گفت رو به قبله بشینید و سلام داد ... بعد جنازه شون رو آوردن ..... تا حالا جنازه زیاد دیدم ومراسم تدفین زیادی شرکت داشتم ولی در این قسمت بهشت زهرا ، و قطعه های جدید مراسم تدفین ندیده بودم .... توی یه سراشیبی که کسی خودش رو نمی تونه حفظ کنه ، یکی توی سراشیبی ایستاده بود و یکی روی قبرهای خالی کناری و مجموعا با کمک دو نفری که بالای قبر ولی باز توی سراشیبی ایستاده بودند جنازه رو فرستادن توی قبر .... تموم شد ... به همین راحتی ...رفت منزلگاه ابدی ...
بعد اعلام کردن یکی توی قبر بایسته تا تلقین که خونده میشه اون جنازه رو تکون بده ، کسی حاضر نبود بره توی قبر !! ... من از دیدن این جور تدفین و رفتن جنازه داخل قبر به واقع یاد سرازیری قبر افتادم ... واقعا تنهایی رو حس کردم .... وقتی کسی حاضر نشد بره توی قبر بیشتر دلم گرفت ... دلم برای اون میت سوخت ... دیگه نگاه نکردم ... دو نفر جلوتر از من ایستاده بودند .... دو مردی که برای عزیزی که به تازگی دفن کرده بودن اومده بودن .... به هم می گفتن همین چند روزه ... بعد همه یادشون میره ...نهایت دو ماه دیگه بیان سر بزنن یا دو سال دیگه ، بعد یادشون میره کسی رو اینجا دارن و سال به سال نمی یان بهش سر بزنن ... توی دلم گفتم همه این طوری نیستن ... اما راست می گفت بیشتر مردم همین جوری اند ... شاید باید این جوری باشه ... شاید این جوری بهتره ...شاید روند زندگی به زنده بودنه ... نمیدونم ولی من حرفهاشون رو نمی فهمیدم ... 6 سال از مرگ پدرم می گذره و هنوز دوست ندارم بهش بگم خدابیامرز .... بگذریم اشکال از منه
ادکلن تی رزی از پدرم باقی مونده که اصلا استفاده نکرده بود ، معمولا دم دفترشون این دستفروشها که می یومدن ، برای اینکه کمکی بهشون بکنه اجناسشون رو می خرید ، زیر پوشی ، ادکلنی و همیشه ما غر میزدیم که اینا چیه می خری ، آشغالند و .... اینم از اون دست بود ...برای اینکه فضای نمازخونه بعد از ورود جمعی بچه ها بوی نامطبوع پا رو نده ، اینو برده بودم که استفاده کنم و جز یکی دو بار استفاده نکرده بودم ، چند روز پیش فضا بوی خوبی نداشت ازش استفاده کردم ... مربی تربیتی جدیدی که مدرسه مون بود با استشمام بو ، سمت دفتر اومد و گفت کی از تی روز استفاده کرده ؟ ... گفتم من ، چطور ؟ ... گفت تو رو خدا هر چقدر قیمتش میشه میدم ولی بدش به من ! ... خندیدم گفتم قابل نداره ، گفت مال کیه ؟ گفتم مال باباست ، شما بردارین ....گفت : تو رو خدا به پدرتون بگین اگه نمی خواد من می خرمش ... فقط خندیدم ، مدیرمون گفت : پدرشون فوت کردن ! ... ناباورانه نگاهم کرد انگار سر به سرش گذاشتم و گفت : دختر تو هم با این حرف زدنت ! ولی من همیشه همین جور از پدرم حرف میزدم ، اون آشنایی نداشت ...برای من پدرم همیشه زنده و در کنارم بوده وخواهد بود .... ( جالبه که بعد از برگشت از بهشت زهرا برام پیغام گذاشته بود که ادکلن پدرتان به همراه جمعی از دانشجویان دانشگاه امیر کبیر به مشهد برده شده و اطلاع دادند که پنجره فولاد را با ان شستشو داده اند ! ) خوش به حال بابا .... بگذریم
با دیدن اون صحنه ها موقع برگشت کمتر حرف زدم ، هم حال دوستم خوب نبود و هم حال خودم . بهش گفتم تکیه بده و استراحت کن... یاد تنهایی و بی کسی مون افتادم ... یاد اینکه اگه اعمالمون خوب نباشه هیچ چیزی و هیچ کسی به کمکمون نمی یاد .... یاد خدا ، وااای که اگه اونم تنهامون بزاره .... بازم به خدا گفتم :
« تنها نزار منو »

۳ نظر:

Samaa گفت...

یا رجایی عند مصیبتی
سلام
برای خودم و خودت می نویسم :
"یا مونسی عند وحشتی"
چندین ساله بودم ...هنوز حتی نوشتن بابا آب داد را هم بلد نبودم به گمانم. که دفن کردن را دیدم... چیزی شبیه یک تپه مانند را اول دیدم... کنجکاوی کودکانه ای کشاندم تا پشت این تپه مانند را هم ببینم..قدی کوتاه در خیل سیاهپوشان..کار سختی بود..بین جمعیت خزیدم تا بتوانم ببینم
هیچ وقت یادم نمی رود
معنای قبر
تنگی
پائین و بالا شدن
و...
برای یک دختر بچه چندین ساله مرگ مفهومی خاص دارد و نبود یک نفر معنایی دیگر
گاهی انسان ترجیح می دهد بمیرد ولی مرگ عزیزانش را نبیند
...امتحان صبر خداوندی آزمون سختی است...خدا کند من و شما پیروز از میدانش بیائیم.
خدا پدرتون رو هم بیامرزد
راستی دیگر به خاطر تب اشک از چشمان داغم نمی آید.بهترم... پست بعدی درباره این موضوع بد حالی می نویسم اگر عمری بود
التماس دعاء
یاحق

deldade گفت...

نزدیک تاریک شدن هوا بود که بهشت زهرا بودیم . احساس ترس داشتم . ترس از جایی که بد وقتی اون جا بودیم ! اما بعد وقتی توی ماشین از کنار اول مزار شهدا و بعد قطعه های جدید رد می شدیم ، از پشت شیشه خیره شده بودم به بیرون ! و داشتم فکر می کردم به این که آخر عاقبت همه ی ما یه روزی یه جایی همین یه وجب زمین و خاکیه که قراره زیرش دفن بشیم ! و این بار وحشت کردم از این همه غفلت و از این که نکنه به حال خودمون رهامون کنه ! وای ، اون وقته که چقدر بدبختیم .خدا آخر عاقبت همه ی ما رو به خیر کنه .

خانم معلم گفت...

سلام به سما و دلداده ی عزیز
میدانم درک حقیقتی که هنوز برای هضمش اماده نیستیم چقدر سخت است و خاطره ی ان وقتی حک شد به سختی میتوان آن را کم رنگ نمود ...
ولی آنچه باید بیاموزیم این است که دنیا فانی است و ما چند صباحی مسافر ان بوده و خواهیم رفت ... مسئله این است که توشه ی سفرچه برداشته ایم ؟ همسفرانمان چه کسانی اند ؟ ... کجا سفرمی کنیم ؟ .... چه کسی انتظارمان را می کشد ؟ ...و چه کسی منتظرمان نیست ؟ ....
خدا کند خودش دستمان را بگیرد...