حال دعای کمیل

دیشب پس از مدتها نشستم و دعای کمیل خوندم ، بازم به این فکر افتادم مثل هر بار که ، وقتی علی (ع) با اون همه عظمتش اینجوری ناله می کنه من باید چی بگم ؟ !!! ....... وقتی از اون اولش شروع می کنه و خدا رو با تمام صفاتش یاد می کنه ، بعدش از خدا می خواد که ، اللهم اغفر لی الذنوب التی ......... یعنی خدا تو بزرگی و من پر از گناه ، تو بخشنده ای و من محتاج بخشش ..... خدایا می خوام بهت نزدیک بشم ...... نمیدونم چه جوری ...... اون وقته که حضرت می گه ، "اللهم انی اتقرب الیک بذکرک ، واستشفع بک الی نفسک" ....... و می گه" ...توزعنی شکرک و تلهمنی ذکرک " خدایا شکر کردنت رو به من بیاموز و ذکرت رو به من الهام کن ..... حضرت میدونه فقط با الهام ذکر به دل راه پیدا می کنه ......بعد باید خودت رو همون طور که هست معرفی کنی ، خاضع متذلل خاشع ، تا به تو آسان گرفته بشه ، رحم بشه و باز بگی که کی هستی ، همونی که به شدت دررنج و بیچاره ای و تنها امیدش به توست که از تو به غیر از تو به جایی نمی توان پناه برد ...... خدایا علی در چه حالی این کلمات بر دل و زبانش جاری شده .......... نادانی او از چه بابته ....... از بابت نافرمانی تو ؟ !!!! ......... وقتی میگه "اللهم مولای کم من قبیح سترته" ، جیگرم آتیش می گیره ، میدونم خطابش به منه ، اون که معصومه ، اون که پاکه ، اون که بزرگه ، ولی چقدر خودش رو پایین کشیده تا با من نافرمان، همترازی کنه و بفهمه حرف دل من گنهکار چیه و چه جوری باید یاد بگیرم ضجه بزنم و درخواست بخشش کنم ........ هی میگه گناهانم رو پوشوندی ، منو از ناپسندی ها دور کردی و ، واونجایی که میگه" و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته " ، به اینجا که میرسم از ته دل می خوام داد بزنم که انگار درست حرف دل منو میزنه ، و درست پشت همین جمله است که می گه " اللهم عظم بلایی و افرط بی سوء حالی " واقعا درد دل رو می گه و اگه با حضرت پیش اومده باشی و حالی پیدا کرده باشی اینجاست که باید فریاد کنی ، و بعدش با ناله از این همه کوتاهی هایی که مرتکب شدی از خدا بخوای که حالا خدا جون ، فاسئلک بعزتک ان لا یحجب عنک دعایی خدایا اعمال بدم مانع اجابت دعاهایم نشود ، و، و ، و ، تا میرسه به اونجا که ، « الهی و ربی من لی غیرک» ، اینو هی باید بگی ، هی باید بگی تا یادت نره و بهت بمونه و درونت جا بگیره تا بتونی بقیه دعا رو بخونی اون وقته که میتونی بگی و روت میشه از خدا بخوای که "..... والنظر فی امری " بعد دوباره یادت می افته که نافرمانی خدا رو کردی ، ازمعصیتها خودت را حفظ نکردی و مخالفت کردی با کارهایی که برای تو خدا در نظر گرفته بود ، اما با این حال بازم خدا از یادت نرفته و حالا که برگشتم سوی خدا در حالیکه پشیمان و بر نفس خود ستم کرده و نادمم وهیچ راه فراری برام نمونده جز اینکه " غیر قبولک عذری " و " ادخالک ایای فی سعت رحمتک " حالا دیگه خدای عزیز من « فاقبل عذری » که من ضعیفم و تو همونی هستی که منو بوجود آوردی و تربیت کردی و ......... حالا دیگه « هبنی لابتدا ء کرمک » اینجاش که میرسم انقدر میگم "هبنی " که خودم راضی بشم ، اونوقته که شاید بشه حس کرد آماده ای تا بتونی بگی خدایا چه طوری منی که به توحید و یکتایی ات اعتراف کردم در آتش می سوزانی ، همونی که از نور معرفتت قلبش روشن شده و ذکرت بر زبونشه و عشقت در ضمیرشه ، چه جوری تو که بزرگواری ، همونی رو که آفریدی ضایع میکنی ، همونی که پناه دادی از در رحمتت برانی و میاد صفات بنده های خوب خدا رو یکی یکی می گه ، چه جوری آتش رو بر بدنهایی مسلط میکنی که در پیشگاه عبودیتت سجده بر خاک نهاده اند ، و تو را سپاس می گویند و از تو آمرزش می طلبند در حالی که خدایا تو میدونی این دنیا چقدر کم دوام و کوتاهه در حالیکه اون دنیا عذابش طولانیه و هیچ تخفیفی بر اهل عذاب نیست ، نمیدونم چرا به اینجا ها که میرسم سریع ازش رد میشم انگار واقعا این چیزها نیست که منو شرمنده ی خدا کرده اینا چیزی نیست که بخوام براش از خدا عذر خواهی کنم و حس میکنم این چیزا برای عذر خواهی از اون خیلی ناچیزه درست بعد این چیزا حضرت میگه خدایا برای کدوم یک از این چیزا ازت عذر خواهی کنم ، برای طول عذابش یا برای اینکه منو از دوستانت جدا کردی یا اینکه من رو با دشمنانت در آتش جهنم جای دادی ؟ !! بعد از همه ی اینا میرسی به جمله ای که امکان نداره دلم رو نلرزونه ، " فکیف اصبر علی فراقک " این حرف دلمه ، چه جوری جایی باشم که خدام اونجا نیست و روش رو از من بر گردونده ، اونجاست که از همون ته ته جهنم از بین اهل آتش ، از همون جایی که آتش اطرافش رو گرفته فریاد می زنم مثل کسی که امیدواره به رحمتت و کسی که میدونه می فهمی اش و درک می کنی تمام نافرمانی هاش رو و فریاد میزنم که ، " افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون " خدا یا واقعا بین من و اونی که هیچ وقت رو سوی تو نداشته فرقی نیست ، من در آتش و او هم در آتش ؟ !!! دیگه بقیه دعاست که بازحضرت علی یاد میده که مثل گداها چه جوری سماجت کنی و خودت رو اونجور که هست نشون بدی و بزرگی خدا رو به رخش بکشی و بعد " یارب ، یا رب ، یا رب " که این یا رب ها اگه تا اینجاش رو درست خونده باشی باید اثر ساز باشه ، و بعد دعا می کنی مثل کسی که می خواد پیش خدا ارج و قربی پیدا کنه و ازش برای دیگران به واسطه ی دعا استجابت در دعا رو می خواهی دستهای گدایی ات رو بالا میبری و و آرزو می کنی امید هات رو نا امید نکنه برای تویی که جز دعا هیچ چیزی نداره و متوسل میشی به محمد و آل محمد که « وافعل بی ما انت اهله » .............. آمین برحمتک یا الرحم الراحمین جمعه 6/4/87

گشت ارشاد

دیروز عصر توی میدون نزدیک خونه مون ، گشت ارشاد 2 تا دختر رو انداخته بود توی ماشین ، منتظر بودم خواهرم بیاد تا بریم برای خرید روز مادر ، از دختری که بیرون بود پرسیدم جریان چیه ؟ تو مشکل داری ؟ !! گفت نه ، دوستم مانتوش کوتاه بوده ...... تا خواهرم بیاد رفتم سراغ این بچه ارشادیها !!! گفتم ببخشید همراه ایشون مشکلی داره ؟ گفتن شما نسبتی باهاشون دارین ؟ گفتم بله ، شهروندم ، مشکلتون با این چیزا حل میشه ؟ ...... گفت خانم شما که چادری هستین چرا ؟ !!! ....... ما انتظار داریم شما از ما دفاع کنین .... گفتم از چیتون دفاع کنم ، این که راهش نیست برین روی مغزهاشون کار کنین بینین چرا این جوری شدن ..... فقط ظاهر رو اونم برای همین الان درست کردن هنر نیست ...... گفت خیلی هاشون درست شدن ....... گفتم چند تاشون رو پیگیری کردین متوجه شدین درستشون کردن ؟ .......من دیدم کسانی رو که تا وزرا هم بردین و پرونده هم براشون درست کردین و هنوز همونن ....... نکنین این جوری با اعصاب مردم بازی نکنین ، برین فکر کنین حالا که تهاجم فرهنگی داریم باید چکار کنیم ..... مگه ما هویت نداریم ، مگه ما پشتوانه نداریم ..... گفتم من بچه ی زمان انقلابم ، اون موقع بچه چپی ها به احترام ما روسری سرشون میزاشتن ، مانتو می پوشیدن چرا حالا نمی تونیم اینا رو درستشون کنیم ؟ !!! عوض این گشت ارشاد ها برنامه های فرهنگی تون رو تغییر بدین .... گفت خانم شما فقط اینا رو می بینین برین توی بیمارستان ....... ببینین چند تا از بچه های ما صورتهاشون رو اسید پاشیدن ..... گفتم ببینین چکار کردین که باهاتون این کار رو کردن ....... همون موقع یه خانم تقریبا مسنی با یه وضع عجیب غریب رد شد گفت شما ایشون رو با این وضع می پسندین ؟ گفتم دختر خوب من نمی گم اینا درست راه میرن درست می پوشن من می گم این راهش نیست ، اینجوری کار کردن فایده ای نداره ...... بحث بی نتیجه بود ..... دختر دیگه ارشاد با صورت کرم پودر زده اومد بیرون و گفت دوست ایشون الان بیرون میان ....... یه دختر 16 ساله با یه مانتوی مشکی کوتاه با مقنعه ای که معلوم بود تازه خریده شده بدون آرایش اومد بیرون ....... گفتم فکر می کنی درستش کردین ؟ !!! ........ دیگه خواهر و شوهر خواهرم رسیده بودن و نظاره گر بنده بودن !!! و من این بحث بینتیجه رو تمومش کردم ......... همیشه میگن تاثیر امر به معروف بیشتر ازنهی از منکره ما که امر به معروفمون همون نهی از منکره راه به کجا می بریم ؟ !

اکنون نقطه ی آغاز است


اکنون نقطه آغاز است ، همیشه چنین بوده و چنین نیز خواهد ماند ، گذشته آمیزه ای از زیبایی ها و زشتی هاست که تنها می نمایاند اکنون را چگونه آغاز نمایی و اکنون روز دیگری است ....... اکنون نقطه اغاز است و گذشته تنها آینه ای بیش نیست ....... به فردا ها چشم بدوز و از اکنون شروع کن.......

به یاد دکتر شریعتی

دکتر از خویشاوندی دو روح گفته بودی ، حرف پیوند را زده بودی ، از عشق گفته بودی و دوست داشتن که برتر از عشق است ، خوب است که نیستی تا ببینی همان یک ذره عاطفه ی زمان تو در این دیار قحطی امده است . کجایی تا ببینی در هجوم مثلث شوم زر و زور و تزویر که می گفتی ، دو روح خویشاوند حتی کنار هم که هستند یکدیگر را نمی شناسند و هیچ آشنایی با یکدیگر نمی دهند ، حتی فراتر از ان گاه فکر نمی کنند زمانی از ان هم بود ه اند ...... نمی دانی چنان بلایی بر سر این مردم آورده اند که صبح و شب شان به این می گذرد که شاهد طلوع و غروب باشند بی انکه خورشید را ببینند ...... و صد افسوس که فراموششان شده این زندگی مکانیکی روحشان را تصاحب نموده است ....... همه چیز مکانیکال !!! طی میشود حتی شخصی ترین رویداد ها .....، دور و دور دورتر، صبح ، شب و شب روز میشود روحها چمدان خلوت خویش بر دوش در جاده های تنهایی رهسپار خانه ی دوست شده اند که دوست را در خلوت می توان یافت ودر تنهایی این مثلث شوم شیطانی بر دلها قفل زده است ، روحها را به زنجیر کشیده است و تن ها چون آدم آهنی کوک شده فرمان بر شده اند ..... همه چیز امن و امان است ، زندگی ادامه دارد ....... شیطان آسوده بخواب که ما بیداریم ..... دوستانت در خانه های مجلل خویش تصمیم می گیرند چگونه این انسانهای عوام را تهی و تهی تر نمایند تا زندگی در نظرشان بیشتر جلوه نماید و کاش میشد جاده های تنهایی را دید که چگونه ارواح پریشان با امید به دوست رهسپار خانه ی اویند تا در باغچه ی مهربانی اش گلهای سرخ بکارند و از درخت باغش سیب بچینند و خوشحال باشند و محبت پخش نمایند . این چه صدایی است که در جاده می پیچد ؟ « آدمیان از من نخواهید به بهانه عرف دست از او بردارم که اگر حصار ها در حصار ، زمانها در زمان و فاصله ها در فاصله باشد هر لحظه که « من » باشم « اویم » . این کیست که اینگونه از فراق می گوید و از غریبی و قریبی .......... این کیست که لحظه ها را از او گرفته اند تا نتواند هیچگاه این" من " اش ،" او " شود ؟ ناامید و سرگردان و تنها ...... و تنهایی فقط از آن خداست و بس ......... پس چرا تنهاست ؟ .... پس چرا تنهاییم ؟ !!!! .........

امروز حماقت پخش می کنم

حالم خوب نیست ........ امروز در اهميت چيزهای مهم روز پيش هم شک می کنم.... ننوشتن را دوست نداشته ام هیچوقت ... اما حرف دیگری هم نمانده... همه چیز گفته ام و هیچ نشنیده ام ...... شاید هم قدرت شنیدن نداشته ام ..... دیگر هیچ نمی دانم ....... بگذار امروز احمق باشم، چون امروز صبح حماقت همه چيزی است که برای بخشيدن دارم. می توانم به اين خاطر نکوهيده شوم، اما مهم نيست. فردا، که می داند ، شايد کمتراحمق باشم. خدایا غریبی ده تا قریب شوم ......... خدایا در غربتی گرفتارم که حتی تو هم در آن نیستی .......... می گویند غریب ، قریب میشود پس من چرا هر لحظه دور و دورتر می شوم .......... می گویند بعد از مرحله صبر ، رضاست ...... یعنی صبر را نفهمیدم یا هنوز تا رسیدن به آن خیلی مانده است ....... اشتباه می کردم که می اندیشیدم رضایم به رضای خدا ....... حالا که غریبه ام می فهمم ....... دو تن چگونه می توانند در کنار هم حاضر باشند و غریب و در همان هنگام روحشان کنار هم باشند و قریب ؟ !!!!! ..... چه جدال عجیبی ........ جسم ها دور از هم و روحها در کنار هم ........و این آشنایی و خویشاوندی دو روح ........ جسمها می جنگند ولی روحها لذت می برند !! ......... جسمها جدا می شوند و روحها می پیوندند ........ و این تضاد روح و جسم گمگشتگی ایجاد می کند ، غربت ایجاد می کند ، دلتنگی می آفریند و اندوه ........ شاید در پس این اندوه لذتی باشد که در کمال می توان آن را یافت و آیا می توان به کمال رسید ؟ .......... امروز حماقت پخش می کنم ...... شاید فردا روز دیگری باشد ، شاید فردا از طوبی ی محبت شاخه ای چیده به خانه ی همسایه بردم ........ که میداند فردا چه روزی است ؟ !! ........ بساط شیطان پهن است در این روزهای ناله برای ام ابیها .......... امام ارتحال نموده و دوستان عشق و حال !!! ....... این ارتحالیه بر دوستان مبارک باد تا خوش بزیند ............ چه دمی می جنباند دوست قدیم !!! ....... نیاز به رسن نیست خود خواهیم رفت ......... چه ناله ای دارد دخت پیامبر ...... گویند در فراق پدر ناله می کند ....... اما به گمانم در اندوه امت است ......... علی را با فرق خونین ، حسن را خونین جگر ، حسین را چاک چاک و زینب را !! و این امت !!! ........... آه زینب ، صبرت بود که رضا شدی یا رضا بودی که این همه صبر آوردی ؟ !!! ......... ای زینب ، ای فاطمه ی ثانی کاش می شناختمت ، همین شناخت اندک از عشقی که برایم نمانده است چنین بی پر وبالم نموده ، اگر تو را می شناختم ......... حماقت تنها توشه ی امروز من است .......... شاید فردا چنین نباشد ........... روزگار روزگار تنهایی است ........... کفشها را که ور کشیدی به عقب نگاهی نکن که هیچ کس به دنبالت نخواهد آمد ، هیچکس را فرصت فکر کردن نیست که تو بودی و نیستی ....... زمان اهمیت دارد ، عقب می افتند اگر لحظه ای دست بکشند ، بهانه جوانی است و توان کار کردن ولیکن پیرهایشان هم عادت کرده اند ....... روزگار روزگار تنهایی است و من حماقت در کوله بارم گذاشته ام و پخش میکنم تا دیگران بدانند گاهی لازم است احمق باشیم ......... روزگاری که حماقت همراهم نبود ، عشق بود عاطفه بود و عقل بود ، به حرف عقل عشق را بر زمین گذاشتم و اگر حماقت همراهم بود نمی گذاشت چنین کنم .......... حالا عقلم بر زمین است ، عشقم بر زمین است ، عاطفه ام را تا پایین ترین حدی که می توانم خم شوم پایین آورده ام و تنها حماقت را بر دوش می کشم ........ عشق به انسانها را سالها تجربه کردم ، بازتابش چه بود ، تنهایی . خدا می گوید عشق بورز به بندگانم حتی اگر خود نخواهند و سپاس نگویند ، تو بی دریغ عشق بورز ....... ولی خدایا در انبان من به همین اندازه عشق نهاده بودی و عشق با عشق فزونی می یافت اکنون هم عشقی نمانده و هم انبانم تهی گشته چگونه بی هیچ توشه ای با قلبی تهی ، عشق بورزم ؟ ........ میدانم می گویی خوب نگاه کن ، آن گوشه هنوز مقداری مانده است ، کافی است خوب نگاه کنی .........
خدایا خوب مستاصلم نموده ای ، به مانند آزمایشگری می مانی که قرار است آزمایش فشار بر اجسام را تک تک و با هم بر سر جسمی معلوم چون من به یکباره امتحان نماید ........ همه چیز به یکباره بر سرم فرود آمد و عشقم ...... بی عشق نفس کشیدنم هم نمی آید ، با خاطراتش نفس می کشم ، راه میروم ، فکر می کنم ، تصمیم می گیرم و حماقت میکنم ...... میدانی چگونه حماقت می کنم ؟ ....... به من یاد داده ای وابسته نباشم و نیستم ....... به من یاد داده ای جز تو پناهی نجویم ولی در این درس نمره ی کمی آورده ام و باید تقویت شوم اما حماقت مرا به تقلب می کشاند به عشق متوسل می شوم و تقلب همیشه جواب نمی دهد ، مثل عشق !!! ...... گفتم که امتحان فشار است و من در آزمایشگاه تو تحت تاثیر عوامل گونه گون ...... از شکل اولیه ام خارج شده ام ، فشار باید مولکولهایم را به هم نزدیک کرده باشد و من سخت شده باشم ولی من شن ام ....... شن با هر فشار از هم می پاشد و من از هم پاشیده شده ام ....... باید مثل کنگلومرا ماده ای سیمانی این خرده ها را به هم بچسباند و تنها ماده ای که مرا کنار هم نگه میدارد عشق است که نیست و نخواهد بود ......... پس ای دستها با جارویی به دادم برسید و این شنهای پراکنده را را لا اقل در نقطه ای جمع کنید ، آخر روزگاری من عاشق بوده ام و به همه عشق می ورزیدم ، به پاس ان زمان کمکم کنید !! ........ اطرافم خالی است .......... خدایا ، دست تو تنها امید من است ، امیدم را نا امید بر نگردان به رحمتت یا الرحم الراحمین . 15/3/87

جنس کلمات

انگار جنس کلمات از آهن بود ، از سنگ بود ، شکل نمی گرفت، خم نمی شد ، می شکست ..... نمی شد با انها بازی کرد ..... چیده نمی شدند تا بتوانی با آنها بگویی انچه را در دلت مانده است ...... کاش جنس کلمات از پر بود سبک مثل باد ، کاش مثل موم بود منعطف ، کاش مثل پسر بچه ی شیطانی بود که توی گذرنامه دیده بودمش ..... با ان لباس هوانیروز که نمیدانست مربوط به چه نیروی است و وقتی پرسید م چرا پوتین نداری ، با تعجب به دمپایی هاش نگاهی کرد و گفت مگه باید پوتین بپوشم ؟ !!! کاش قلب آینه ای میشد و کلمات را بی کم و کاست منعکس می کرد...... دیگر حرفی نبود که بخواهی بگویی و هزاران درد را فریاد کنی و مصلحت ها نگذارند ....... آینه خود همه چیز را می نمایاند .... همانطور که هست ... کاش می شد از این هزار توی مغز ، خاطرات را بیرون کشید وسوا کرد ....... خوبها یک طرف ، بدها یک طرف ....... چرا همیشه باید خوبها و بدها با هم باشند ؟ !!! ........ چرا فقط کودکانند که می توانند بدها و خوبها را از هم جدا کنند ؟ ....... کاش میشد قلب را باز کرد ، تکه تکه کرد و چون ابراهیم (ع) هر کدام را بر کوهی نهاد اما دیگر سراغشان نرفت تا حداقل خوراک حیوانات گردند و نفعی برسانند ........ کاش میشد بر روی کلمات سوار شد و رفت به انجا که هیچکس نباشد و تو باشی به همراه مهر، محبت ، عشق ، وفا ، آرامش ، ایمان و خدا ........ کاش دلت انبار کلمات نبود تا هر وقت دهانت باز میشد ، بی اختیار خارج شوند آن هم زمانی که از قلبت گذشته اند و رنگ و بوی آن گرفته اند و چه می گویند جز انچه که قلب می گوید !!!! ...... کاش کلمات پروانه می شدند و پر می زدند و گرد شمع وجود یار می چرخیدند و می سوختند تا یار بداند این پروانه است که دل سوخته ی اوست ....... کاش از کلمات فقط عشق باقی می ماند تا همه عاشق باشند که عاشق ، عاشق است و دیگر هیچ .......29/3/87

سلام بر سفر کرده ها ، سلام بر جا مانده ها

سلام به همه ی جوونهای خوب ایران که دلشون برای دینشون ، مملکتشون و برای هویتشون می لرزه .... این اولین پیامیه که می خوام ارسال کنم ..... وبلاگ محل خوبیه برای درد و دل کردن ..... اگه بتونی مخاطب خودت رو پیدا کنی ........ دلتنگی چیزیه که سراغ همه میاد ...... و همیشه هم برای برطرف کردنش به زمان نیاز داریم ....... امروز دلتنگم ..... حس تنها بودن باعث شد که اسمم رو بزارم« تنها » و برای تنها نبودن فریاد میزنم « تنها نزار منو » ..... یاد سفر جنوب بودم و داشتم عکسهای اون موقع رو نگاه می کردم ....... سالها در انتظار چنین روزی بودم که خدا قسمت کنه چیزهایی که دورادور از تلویزیون دیدم از نزدیک لمس کنم ..... همیشه کربلاها ی ایران برام مقدس بودن ، اگه از کربلا اسمی و یادی داریم ، توی ایران عملا و علنا دیدیم که چه کربلاها ، چه حسین و ابولفضل هایی بودن که بوجود اومدن ..... اینا رو که دیگه کاملا حس کردیم ... با خودم قرار گذاشته بودم تا جنوب نرم ، کربلا هم نرم ...... و فرصتی شد و خدا خواست و اسباب سفر مهیا شد و راهی شدیم ...... سفرجنوب را به همراه پنج تن از دانش اموزان و همکار خوبی از مدرسه شروع کردیم ..... قرار مدارها رو با بچه ها قبل از سفر توی مدرسه گذاشته بودم که چی بپوشین ، چی بیارین و چکار بکنین و نکنین !!! ...... شرط و شروطها گذاشته و قولها داده شده بود ..... اما از همون اولین دیدار توی ایستگاه قطار فهمیدم باید با چه موجوداتی سر کنم !!! ...... لوازم آرایش کامل همراهشون بود انگار قراره برن عروسی و شایدم قراره اونجا کسی رو پیدا کنن که به درد آخر و عاقبتشون بخوره !!! سعی کردم از همون اول به قول خودشون گیر ندم ! ..... بعد از سوار شدن و نشستن توی کوپه ، تازه دعوا سر جا شروع شد ... سریع هماهنگشون کردم و بعد از اینکه mp3 player هاشون رو گوش کردن و ایستگاهها رو رد کردیم و به بیابونها رسیدیم ، گفتم یه انگیزه از این سفر درشون ایجاد کنم تا کمی حال و هوای سفری رو بگیرن که باید با همه ی سفرها شون فرق داشته باشه ....... از تهران توی این فکر بودن که قراره چند روزی از درس و مدرسه راحت باشن و خیلی طبیعی بود که گوش ندن اما دلم می خواست دست خالی هم برنگردن و حداقل یه چیزهایی براشون مهم باشه ........ با یه سوال شروع کردم که ، به نظرتون چرا اسم این سفرها رو گذاشتن « راهیان نور » ؟ ..... شروع کردن به جواب دادن ، بد نبود یه جرقه هایی زده شد ولی سریع بی حوصله شدن و منم ترجیح دادم که ادامه ندم تا دلزده از سفر نشن ....... تا اهواز به کارهای خودشون مشغول بودن و هی رفتن و هی اومدن ........ تا رسیدیم اهواز بلافاصله رفتیم برای طلائیه ........ نمی خوام از حال و هوای اونجا ها بگم که اصلا قصدم این نیست که سفرنامه نوشته باشم ..... دلم سوخت ، دلم برای جوونهایی که جونشون رو گذاشتن کف دستشون و رفتن نسوخت ، دلم برای اونایی سوخت که جا موندن و دیدن اون چیزهایی که نباید می دیدن ........ بهشت زهرا که رفتین از قطعه 40 دیدن کنین ...... طرح جدید اونا ، سر وسامون دادن به وضعیت قرار گرفتن شهداست ....... همه ی قابهای آلومینیومی رو با عکسها و خاطره ها و نوشته ها ی کم رنگ شده از آفتاب شون رو که حال و هوای اونا رو داشت کندن و حالا می تونیم ازعکس چاپی شهدا روی شیشه در پارکی زیبا !!! دیدن و با صدای آب و دیدن عکسها روحمون رو تازه کنیم !!! نمیدونم تا حالا کتابهای رضا امیر خانی رو خوندین یا نه ؟ ...... نمیدونم چقدر با بچه های جبهه و جنگ آشنایین ...... نمیدونم اصلا براتون جنگ و شهادت معنی داره یا نه ؟ ..... خیلی از مفاهیم دوران من ، با مفاهیم بچه هایی که همراهم بودن تفاوت پیدا کرده ...... همزبونی با اینا خیلی هنر می خواد ، باید خیلی باهاشون یک دله بشی تا بتونی به قلبشون راه پیدا کنی تا بتونی تاثیر گذار باشی ..... از امیر خانی می گفتم ، آخرین کتابش « بیوتن» تلفیقی ازبچه های جبهه و بچه های اون ور آبه ...... اینا با هم یه مجموعه ای ساختن که نشون میده چه جوری میشه هویت یا شایدم اعتقاد ، تکیه گاهت بشه و نگه ات داره .... اونجا وقتی امیرخانی از قطعه ی شهدا میگه منو میبره به قطعه ی 44 شهدای بی مزار ........ جایی که فکر میکنم پاکترین نقطه ی دنیا باشه ..... جایی که هر بار مستاصل میشم ، میرم و میشینم و میبینم و اشک میریزم و خالی میشم و نفس میگیرم و بر می گردم توی این دنیایی که ناپاکی داره از سر وروش بالا میره ..... از بچه ها بگم و آرا بیرایی که برای رفتن به شلمچه !! داشتن ....حرصم در اومده بود ....اخه روژلب و روژ گونه صورتی رو برای کی میزدن ؟ !! ... به قول خودشون برای دل خودشون !!! چه جوابی باید می دادم ... چه جوری میتونستم توی این مدت کم بهشون بفهمونم که هر جایی شرایط خودش رو داره و نباید خلاف عمل کرد ...... گاهی به این نظمی که بهش معتقدم هم شک می کنم ..... کاش تنها نبودم ، کاش بود اونی که باید همیشه کنارم باشه ...... اگه بود کمکم بود ، همفکرم بود و تنها نبودم ....... شمایی که این پیام رو می خونین اگه از جنس جوونهای این بچه هایی بگین ما ، مایی که از قبل انقلاب بودیم و همه چیز دیدیم و الان هم هستیم و این چیزها رو می بینیم باید با این بچه ها چه کنیم ؟ ..... من مقصر جوونها مون رو نمیدونم ....... مقصر اونایی هستن که به منافعشون فکر کردن و نزاشتن جوونها بفهمن هویت دارن ، پشتوانه دارن و اونها رو خالی فرستادن وسط این دنیا ، این جوون هم سرگردون موند و چنگ زد به اولین طنابی که دم دستش بود و اونها طناب رو از جایی آورده بودن که جوون من بهش متعلق نیست .... و با اون رفت به جایی که بهش تعلق نداره و حالا چقدر باید نیرو مصرف کرد تا بتونیم برشون گردونیم ..... تازه خیلی ها هم خواستن اونا رو در بیارن خودشون هم گرفتار شدن و موندن ....... چه باید کرد ؟ ....... کاش میشد کاری کرد ...