مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد

بچه بودم. بهار بود. میان خرابه‌­های معبد آناهیتا در بیشاپور بازی می‌کردم. کناره‌­های سایه‌­دار دیوارهای سنگی پر بود از گل‌‌های بنفش با ساقه‌های نازک سیاه، ‌چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبه‌ی شاپور را از نزدیک ببینند.

گل­ ها را دادم به او گرفت و بو کرد و بعد چاله­‌ی کوچکی کند و باریکه راهی ساخت تا چاله از آب رودخانه پر شود. بعد ساقه­‌ی گل­‌ها را گذاشت توی آب. می‌­خواستم بروم پیش بقیه. کوه صاف بود. مادر بزرگم می‌‌ترسید. گفت تنها نرو. صبر کن و تا یکی پیدا شود که همراهش بروم، دستم را گرفت و همان دور و بر چرخیدیم. گفت: بیا گل بچینیم. می‌‌دانستی گلی هست که هر چقدر بیشتر بچینی‌اش، بیشتر می‌­شود؟ و نشانم داد که زیر سایه‌ی کوه، ‌کنارهر درخت، توی شکاف هر سنگ را دسته دسته گل‌های بنفش با ساقه‌های نازک تیره پر کرده است و همان طور که گلها را توی دامن پیراهنش جمع می‌کرد؛ برایم گفت که اسم این گل "پر سیاوشان" است­ و داستانی دارد که وقتی باد می­‌آید، اگر خوب گوش کنی، همین طور که ساقه‌اش خم و راست می‌شود و گلبرگ‌­هایش به هم ساییده می‌شوند، برایت تعریف می‌­کند:
روزی شاهزاده‌ای بود خیلی زیبا و خیلی جوان، شاهزاده آن قدر پاک و نجیب و مهربان بود که حتا آتش او را نمی‌سوزاند. اسم شاهزاده سیاوش بود. اما بالاخره یک روز شاه او را در برجی که هیچ کس نشانی‌اش را نداشت زندانی کرد و کشت. شاه به جلادها دستور داده بود سر سیاوش را در تشت طلا ببرند و خونش را جلوی آفتاب بخشکانند و بدنش را خوراک گرگ­ها کنند تا هیچ کس از ماجرا بویی نبرد.
سفارش کرده بود " مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد" اما جلاد شلخته و نادان وقت سر بریدن حواسش پرت شد و یک قطره از خون سیاوش ریخت روی زمین. خون به زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می­دید می­فهمید که جایی بی‌گناهی را کشته­‌اند. خون جوشید تا به ایران رسید و رستم خبردار شد. رد خون را گرفت و رفت تا بالاخره فهمید آن کشته­ی بیگناه سیاوش، ‌شاهزاده­ی ایران بود­ه ­است.
رستم لشکر کشید و انتقام خون سیاوش را گرفت. تازه آن وقت بود که خون از جوشیدن ماند و به زمین فرو رفت و حالا هزار سال است که هرسال به جای آن خون همین گل­ها سبز می­شوند که مردم اسمشان را گذاشته­اند خون سیاوشان یا پر سیاوشان...
...
یکی از دایی‌ها آمد. مادر بزرگم گفت: حالا برو کوه و به دایی‌ام گفت: دستش را ول نکنی ها!


...
یکی از قوانین جهان اسطوره‌­ای ایرانی (مطمئن نیستم این "قانون " اسطوره‌های غیر ایرانی را هم شامل می­‌شود یا نه) این است که خون بی‌گناه نباید بر زمین ریخته شود، این سفارش مدام در افسانه­ها تکرار می­شود:
"فرشی چرمی بگستران و بر آن تشتی زرین بگذار و سر را در همین تشت از تن جدا کن!‌
مبادا مباد که قطره‌­ای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقه‌ات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "
اما جلاد معمولا شلخته و نادان است و معمولا به هشدار توجه نمی‌کند و قطره‌­ای بر زمین می‌چکد و تکثیر می­شود و از هر سنگ می­جوشد یا به زمین فرو می‌رود و هر سال تا قیام قیامت به شکل گلی کبود از زمین می­روید یا به شکل نی که هر گاه باد در آن می‌­پیچد اسم قاتل و داستان کشته شدنش را به آواز می‌خواند.
"‌مبادا مباد که قطره‌ای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقه‌­ات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "
این قانون جهان اساطیری است.



مرجان فولادوند



گناه دولتیان و گناه دولت نیست

رفیق جانِ منا!» دورة رفاقت نیست
سرِ گلایه ندارم كه جای صحبت نیست
یكی به مفتی شهر از زبان ما گوید:
اطاعتی كه تو را می‌كنند طاعت نیست
چگونه نقشة آسایشِ جهان بكشیم
به خانه‌ای كه در آن جای استراحت نیست؟
همه به سایة هم تیر می‌زنند اینجا
میان سایه و دیوار هیچ الفت نیست
چقدر بی‌تو در این شام‌ها دلم خون شد
چقدر بی‌تو در این روزها صداقت نیست
مجو عدالت از این تاجرانِ بازاری
كه در ترازوی‌شان نیم‌جو مروّت نیست
حرامیان همه دولت شدند و دولت‌مند
گناه دولتیان و گناه دولت نیست
دل شهید به ابریشمِ هوس دادید
به چشم مخمل‌تان هیچ خواب راحت نیست
به دام زلزله افتاده‌اید در شب مرگ
نماز خواندن‌تان جز نماز وحشت نیست
میان این‌همه شب‌تاب و این‌همه بی‌تاب
یكی ز جمع كریمانِ باكرامت نیست
به جز سكوت و تبسم چه می‌توانم گفت
به واعظی كه گمان می‌كند قیامت نیست؟
هوای كعبه به سر دارد و دلش گرم است
كه در طریق هوی سختی و جراحت نیست
«كجا روم؟ چه كنم؟ چاره از كجا یابم؟»
هزار سینه سخن مانده است و رخصت نیست
طریقتِ تو همین شاعری‌ست، شعر بگو
كه شرع بی‌غزل و شعر بی‌شریعت نیست
به‌قدر خنده و اشكی غزل بخوان با من
به‌قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست


علی رضا قزوه 
***
«بهار جان منا...» از ابوعبدالله محمد‌بن‌عبدالله جنیدی، شاعر قرن چهارم است
«كجا روم، چه كنم...» از حافظ است

اعتراض نمایندگان به سپاه



نماینده‌ی مردم سمنان به استناد اصل 44 قانون اساسی، اظهار داشت: دیروز معامله‌ای حدود هشت هزار میلیارد تومان صورت گرفته، سهام مخابرات جابجا شده و تقریبا شبه‌دولتی‌ها آنجا را گرفته‌اند. در حالی که روح حاکم بر سیاست‌های ابلاغی مقام معظم رهبری و اصل 44 این نیست. خصوصی‌سازی به معنای واقعی کلمه باید رعایت شود.



به گزارش ایسنا وی با بیان این‌که از کمیسیون‌هایی که در این باره تشکیل شده انتظار داریم در این زمینه دقت کنند، افزود: بعضا گفته می‌شود که این سهام را عزیزان سپاه خریده‌اند، در حالی‌که سپاه در کارهای اقتصادی نباید باشد. لذا حتما کمیسیون اصل 44 مجلس در این زمینه دست داشته باشد.


رییس مجلس در مورد معامله صورت گرفته مذکور در تذکر کواکبیان، اظهار داشت: این معامله توسط سپاه صورت نگرفته بلکه تعاونی سپاه بوده که بخش بازنشستگی و این گونه امور سپاه را دنبال می‌کند؛ اما در مورد این‌که با قانون اصل 44 تطبیق می‌کند یا نه، کمیسیون ویژه این امر، این موضوع را پیگیری می‌کند، و از آقای فولادگر هم خواسته شده که اگر نقایصی در قانون وجود دارد که این مشکلات را به وجود می‌آورد، آن را جبران کند.
 
طفلک این مجلسی ها نمیدونستن تا حالا که ، سپاهی ها کار های نظامی رو به دلیل نبود جنگ سخت !!! رها کرده و تجارت می کنن ..... یه مقدار از جناب م . ر در این زمینه کمک بگیرند ایشون اطلاعات جامع و کاملی در اختیارشون خواهند گذاشت ..... البته لازم به ذکره که هیچکدوم از این قراردادها خلاف عرف و شرع نیست !!! ..سپاهی که ، دولتی محسوب نمیشه !!! .....ارتش جزء دولته ...... چرا بعد این همه سال این چیزها رو نمی تونن از هم تفکیک کنند ؟ !!!!

گندمان سوخت !!!!!



با توجه به شرایط طبیعی، نوع خاک و دیرینگی و انبوهی پوشش گیاهی، خاک تورب یا خاک های پیت تالاب تا عمق 5/۱۲ متری نیز مشاهده شده اند که متأسفانه در هنگام وقوع آتش سوزی، معمولا" آتش تا عمق 2 متری و بیشتر هم پائین رفته و کار اطفائ را با مشکل جدی مواجه می سازد. در حال حاضر نیز علت اصلی تداوم آتش سوزی در تالاب گندمان همین خاک های عمیق تورب بوده که بعید است با این همت و این وسایل اطفای حریق ابتدایی امیدی به خاموش شدن آتش تا نزول باران رحمت باشد!




سطح وسیع آتش سوزی، سوختن خاک های تورب تا عمق یک متری و خاکستر بقایای گیاهی بر جای مانده، عرصه تالاب را خطرناک کرده و هر آن احتمال فرو رفتن افراد محلی در حین تردد در تالاب میرود همچنانکه در روزهای اخیر نوجوانی در هنگام عبور از مناطق سوخته شده ی تالاب ناگهان پایش به داخل یکی از حفره ها فرو رفت و منجر به سوختگی شدید پاهای وی گردید. بنابراین ضرورت اطلاع رسانی وسیع به بومیان منطقه مخصوصا" نوجوانان و کودکان بسیار ضروری به نظر می رسد.


تصاویری که ملاحظه می کنید از طریق برخی افراد بومی منطقه و دلسوزان تالاب به دستم رسیده که با گوشی تلفن همراه از ادامه ی آتش سوزی در هشتمین روز و همچنین بقایای بر جای مانده از زیستمندان با ارزش تالاب شامل چند لاک پشت و دیگر موجودات گرفتار شده
در شعله های آتش ، گرفته شده است.






اکبر نعمتی

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش


همه مي پرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را مي شنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم
 تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب ، به تاريكي شبها ، تو بتاب
من فداي تو بجاي همه گلها ، تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر ، هوا را تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقيست
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.


فریدون مشیری








معجزه ی لبخند




بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد . قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم ...

از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .


پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.


يك لبخند زندگي مرا نجات داد


بله لبخند بدون برنامه ريزي بدون حسابگري لبخندي طبيعي زيباترين پل ارتباطي آدم هاست ما لايه هايي را براي حفاظت از خود مي سازيم . لايه مدارج علمي و مدارك دانشگاهي ، لايه موقعيت شغلي واين كه دوست داريم ما را آن گونه ببينند كه نيستيم . زير همه اين لايه ها من حقيقي وارزشمند نهفته است. من ترسي ندارم از اين كه آن را روح بنامم من ايمان دارم كه روح هاي انسان ها است كه با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند و اين روح ها با يكديگر هيچ خصومتي ندارد. متاسفانه روح ما در زير لايه هايي ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكي هم به خرج مي دهيم ما از يكديگر جدا مي سازند و بين ما فاصله هايي را پديد مي آورند وسبب تنهايي و انزوايي ما مي شوند."


داستان اگزوپري داستان لحظه جادويي پيوند دو روح است آدمي به هنگام عاشق شدن ونگاه كردن به يك نوزاد اين پيوند روحاني را احساس مي كند. وقتي كودكي را مي بينيم چرا لبخند مي زنيم؟ چون انسان را پيش روي خود مي بينيم كه هيچ يك از لايه هايي را كه نام برديم روي من طبيعي خود نكشيده است و با هم وجود خود و بي هيچ شائبه اي به ما لبخند مي زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ مي دهد.







شناخت ....



پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ودر راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
گفت همسرم در خانه سالمندان تحت مراقبت است. صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است



دهم مهر ، جشن مهرگان مبارک





هفتمین ماه سال_ مهرماه_ و شانزدهمین روز هر ماه _مهر روز_ به نام ایزد میثرَه یا میترا و بعدها مهر (یکی از ایزدان آیین ایرانیان) اختصاص داشت و وقف ستایش و تکریم او بود. مهر روز در مهرماه، سرآغاز جشن میترا يا میتراکانا (مهرگان) بود. اين جشن پس از نوروز مهم‌ترین جشن باستانی و آیینی ایران قدیم بود كه برگزار می‌گرديد. مهرگان به مدت پنج روز _از شانزدهم تا بیست و یکم مهرماه_ و به منظور بزرگداشت اعتدال پاییزی طی مراسم خاصی برگزار می شده است. روز شانزدهم مهر موسوم به مهرگان کوچک و روز بیست و یکم (رام روز) موسوم به مهرگان بزرگ بوده است

البته تاریخ دقیق مراسم مهرگان، مطابق با تقویم های جدید خورشیدی، از دهم مهر ماه تا پانزدهم مهرماه است، زیرا ماه‌های باستانی ایرانیان سی روزه بوده و در نتیجه شانزدهم مهر ماه، صد و نود و ششمین روز سال و صد و نود و ششمین روز سال، مطابق تقویم فعلی، دهم مهر ماه مي‌باشد. پس جشن مهرگان در دوران ما، مطابق با روزهای دهم تا پانزدهم مهر ماه است. بر طبق عقیده ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، در این روز کاوه بر ضحاک بیور اسب خروج کرد و فریدون را به شاهی برداشت. توضیح آثار الباقیه ابوریحان بیرونی از مهرگان مبسوط و خواندنی است و در آن چنین آمده است


" مهرماه روز اول آن هرمزد روز است و روز شانزدهم مهر است که عید بزرگی است و به مهرگان معروف است که خزان دوم باشد و این عید مانند دیگر اعیاد برای عموم مردم است و تفسیر آن دوستی جان است و گویند که مهر نام آفتاب است و چون در این روز آفتاب برای اهل عالم پیدا شد این است که این روز را مهرگان گویند و دلیل بر این گفتار آن است که از آیین ساسانیان در این روز این بود که تاجی را که صورت آفتاب بر او بود به سر می گذاشتند و آفتاب بر چرخ خود در آن تاج سوار بود و در این روز برای ایرانیان بازاری بپا می شود. می گویند سبب این که این روز را ایرانیان بزرگ داشته اند آن شادمانی و خوشی است که مردم شنیدند فریدون خروج کرده پس از آن که کاوه بر ضحاک بیور اسب خروج نموده بود و او را مغلوب و منکوب ساخته بود؛ مردم را به فریدون خواند

در ایران باستان شادی و پیروزی و کامروایی موهبتی ایزدی تلقی می‌شد، از این رو، هر گاه پیروزی بزرگی برای مردم پیش می آمد و به ویژه هنگامی که ستمگری بزرگ یا ستمی عظیم را از خود می راندند و داد و دادگر را به جای بیداد و بیدادگر حاکم می کردند، به پاس این پیروزی و برای گرامیداشت رهایی از شر بیداد وبیدادگران جشنی بزرگ بر پا می کردند


به این تعبیر، جشن مهرگان را می توان جشن بازیافتن آزادی و رهایی از ستم بیگانگان و منکوب کردن بیداد و بیدادگران و جشن پیروزی نیکی بر بدی و عدالت بر ستم دانست. مهرگان همانند نوروز دارای مراسمی ویژه بوده است. در ایام جشن های مهرگان مردم برای یکدیگر هدیه می فرستادند و هر کس هر چه را که بیشتر دوست داشت و به آن دلبسته بود به دوستان و بزرگان ملی و دینی، به ویژه به پادشاه هدیه می کرد. اگر ارزش هدیه کسی از حد معینی بیشتر بود در دیوان شاهی ثبت می شد و اگر زمانی هدیه دهنده به پول نیازمند می شد، تا دو برابر ارزش هدیه اش به او وام می دادند. در نوروز و مهرگان شاهان بار عام می دادند و هرکس اجازه داشت که به حضور ایشان برود و تقاضا‌ها و تمنا ها و شکایت ها و گله های خود را رو در رو مطرح کند


در روزهای مهرگان زرتشتیان پوشاک نو و رنگارنگ، با رنگ های زنده و شاد می پوشیدند و سفره رنگین می گستردند. بر سر سفره کتاب اوستا و آینه و سرمه دان و عطردان و بخوردان و گلابدان و کوزه آب می نهادند و انواع میوه های پاییزی به ویژه انار و سیب و عناب بر سفره می گذاشتند. همچنين خوردن انار شگون و میمنت خاص و مقدسی داشت و مبارک بود. اگر در این روز کودکی متولد می شد اسم او را ترکیبی از واژه مقدس مهر می نهادند، مانند مهربان، مهرگان، مهرشاد، مهریار، مهرشید، مهرنوش، مهرداد، مهراد، مهرتاب، مهرزاد، مهرتاش،مهرتاج و همانند این ها



باشد که آیین کهن مان را از یاد نبریم .....شاد باشیم و شادی را برای همه بخواهیم ....آزادباشیم و آزادی را برای همه بخواهیم 

خطیب نماز جمعه تهران گفتند :

آیت الله جنتی ،خطیب نماز جمعه امروز تهران با اشاره به انتخاب حجت الاسلام صدیقی به عنوان خطیب نماز جمعه تهران گفت: از انتخاب مقام معظم رهبری خوشحال هستم، مدتها بود پیگیر بودیم عدد ما بیشتر شود تا خطیبان جمعه با فاصله بیشتر در نماز حاضر شوند و تنوع بیشتری داشته باشد که ایشان انتخاب شد و حسن انتخاب بود و با حضور ایشان کفه معنوی نماز جمعه سنگین تر می شود.

به هرحال توی این سی سال ، دو سه نفر فقط حرف بزنن تکراری میشه ، مخصوصا بحث عدالت اجتماعی که !! ..... نمی دونم تا حالا چطور این چیزها یادشون نبوده !!!!
خطیب نماز جمعه تهران گفت :
دفاع مقدس گنجینه ای است که باید سالهای سال از آن خرج کنیم .

اینو که راست میگه !!!
وی با طرح این سئوال که چرا ظلم می کنید یادآور شد: خدای ما، پیامبر، حضرت علی و اولادش همه ضد ظلم هستند. وجدان بشری ما ضد ظلم است، این حرکات روحیه ضد ظلم را نشان می دهد نمونه بزرگ ظالمان آمریکا و اسرائیل هستند. ما حامی مظلوم و دشمن ظالم هستیم.







     ( انشا ا...)  
وی در خطبه اول نماز جمعه امروز نیز در خصوص بنیانگذاری حکومت اسلامی توسط پیامبر (ص) به سیره و روش پیامبر در چگونگی برخورد در مسائل مختلف اشاره کرد و گفت: مسلمان باید جان و مال و آبرویش در امان باشد . در زمانی که تشکیلات حکومتی برقرار شد حفظ این امور به عهده آن تشکیلات است اما اگر دستگاه قضایی، امنیتی و انتظامی نتوانست کارش را به درستی انجام دهد، وظیفه هر زن و مرد مسلمان است که با آشوبگر برخورد کند، اسلام این است.


خدا را شکر که دستگاه قضایی ما درست انجام وظیفه می کند وگرنه ....!

حق و باطل از دیدگاه امام علی (ع)

امام علی فرموده اند :
باطل آن است که بگویی "شنیدم" و حق آن است که بگویی "دیدم".
خطبه ی 141

پاسداشت دفاع مقدس

بزرگداشت دفاع مقدس بهانه ای شد تا دوباره یه سری به کتاب بیوتن رضا امیر خانی بزنم ...... کتابی که با ارمیای جنگ میره به کشوری که از نوک پا تا فرق سرش با اون بیگانه است ولی اونجا هم سهراب کنارشه ........ از ارمیا و سهراب می گم ، اگه خوشتون اومد و خواستید کتاب رو بخونید .....

......... خشی مشغول صحبت بود که ناگهان صدای آژیر خطر سالن (فرودگاه جی اف کندی ) بلند شد . صدایی زیر ودهشتناک . مردم چمدان هایشان را روی زمین گذاشتند و اول از همه منبع صدا را جستجو کردند . چند ثانیه ای نگذشته بود که از هجوم پلیس ها به سمت گیت ورودز متوجه شدند که هر خبری هست ، آن جاست ........

. . ارمیا یعنی همین بابایی که دست کم صد پلیس کنار گیت دوره اش کرده اند یک آدم نه خیلی معمولی با موهای مجعد و ریش های بلند ، جوری که هر جوری که لباس بپوشد – ولو شلوار کوتاه – و هر جایی که برود – ولو فرودگاه جی .اف. کی – عبدا...بودنش تابلو است .
البته تورات عهد عتیق بر این باور است که ارمیا یعنی ارمیای نبی . در کتاب ارمیای نبی او را فرزند حلقیا می نامند .......عهد عتیق ، خطاب به او می نویسد : بدان که ترا امروز بر امت ها و ممالک مبعوث کردم تا از ریشه بر کنی و منهدم سازی و هلاک کنی و خراب نمایی و بنا کنی و غرس نمایی.... و ارمیا زیر لب می گوید : آخر چه جوری ؟
.
. پلیس ها دور گیت را گرفته بودند . به ارمیا می گفتند که دستش را روی سرش بگذارد . زنی سیاه پوست که مثل بقیه یونیفرم سورمه ای پوشیده بود ، دستگاه آشکار ساز را به ستون فقرات ارمیا نزدیک کرد . چراغ دست گاه روشن شد و بوق زد . پلیس ها مراقب هر حرکت ارمیا بودند که یک هو صدای فریاد آرمیتا بلند شد :
- ارمیا !
تا ارمیتا را دید ، همان جور که دستش روی سرش بود ، به فارسی گفت :
- با این استقبال گرمتان .... بابا ! به این لا مذهب ها حالی کن که ترکش یعنی چی ... من با این انگلیسی الکن م زوارم در رفت از بس به این ها گفتم متالیک بن ... حالی شان نمی شود ، آرمیتا ....
آرمیتا جلو رفت و از فرمان ده پلیس ها اجازه گرفت و برای ش آن قدر از جنگ و بمب خوشه ای و خمسه خمسه و تراشه های فلزی که در بدن باقی می ماند ، صحبت کرد که عاقبت فرمان ده خسته شد ، شاید هم مجاب شد که صدایی که از دستگاه آشکار ساز بیرون می آید ، چیزخطرناکی را آشکار نمی کند .....
. . می خواهم به پلیس ها حالی کنم که توی کمرم ترکش است .ترکش خمسه – خمسه . توی مملکتی که اخرین جمگ ش جنگ های داخلی عهد بوق بوده است ، اصالتا خیال نمی کنم لغتی معادل جبهه وجود داشته باشد ، چه رسد به ترکش خمسه – خمسه!

خمسه خمسه را سهراب انداخت تو دهن بچه ها . ترکش کمر من مال اواخر جنگ است . از همین نخود چی های مین والمری که هزار تا هزار تا خیرات می کردند . بچه های آخر جنگ هیچ کدام خمسه خمسه را نمی شناسند . اصلا خمسه خمسه مال زمان ما نبود . مال اول جنگ بود . هیچ وقت ندیده بودیمش ، خمسه خمسه مال اهالی ژ- ث بود که با پوکه ی تولید 2536 شلیک می کردند . مال السابقون السابقون . مثل سهراب . من و بچه های گردان اهل کلانشینکف بودیم . فقط از زبان سهراب بود که راجع به خمسه خمسه چیزکی شنیده بودیم ، چیزی شبیه به کاتیوشا که پنج تا پنج تا موشک صادر می فرمود . نمی دانم چرا ؟ اما عشقش بود که ترکش کمر مرا از خمسه خمسه بداند . شاید هم می خواست برای من سابقه ای بتراشد که از السابقون السابقون بشوم . به خیالش آن دنیا هم شهر هرت است !

سهراب ، یک جورهایی مراد و مرشد من بود . چرا ؟ نمی دانم ، شاید به خاطر این که از بچه های گردان لات ها بود . تمام جنگ حتا یک لحظه هم کلاه آهنی سرش نکرد . حتا یک بار هم لباس و شلوار فرم برزنتی نپوشید . عشق ش کلاه بافتنی بود . خودش می گفت کلاه پدرسوختگی . یونیفرم ش هم گرم کن ورزشی بود با شلوار کردی . پوتین هم پا نمی کرد . دلیل داشت ، می گفت : " پاشنه اش قیصری نمی خوابد " . برای همین کتانی پا می کرد ... با این که چپیه کارت شناسایی جبهه بود ، او هیچ وقت چپیه به گردن نیانداخت . به جایش لنگ گل گردن ش می انداخت ! می گفت چپیه مال بر وبچه های جنوبی است . بچه ی تهران ، آبا و اجدادی با لنگ شوفری حال می کرده است !
نمیدانم چه جوری شد که سهراب پیرمرد با من رفیق شد . شاید سر همین قضیه ی ترکش بود . من که به زمین افتادم ، فوری خودش را رساند بالای سرم . دستی به کمرم زد و گفت :
- نه ! این لا مذهب والمری نیست ، ذات خمسه خمسه است ..

لا مذهب از همه ی عملیات ها خاطره داشت . خودش می گفت حتا عراقی ها هم آقا سهراب را می شناسند ، نه فقط به قیافه که به اسم هم . بعد چپ چپ به ما نگاهی می کرد و مثل همیشه خطاب مان می کرد که عقلا ، یا شاید هم الغا ! اسم آقا سهراب البته صلوات دارد ها ! من و بچه ها صلوات می فرستادیم ... الهم صل علی محمد و آل محمد .....



دوم مهر هشتاد و هشت

به یاد اول مهر ها


هر چی خواستم به بهانه اول مهر چیزی بنویسم دیدم چیزی برای نوشتنم نمی یاد ...... یاد روز های اول مهر زمان خودم افتادم .... یاد بوی مهر ماهی که شاید تا 10 سال پیش هم برام تداعی همون روزها رو داشت .... اما هر سال که می گذره این یکنواختی داره بیشتر و بیشتر میشه ، مخصوصا توی این چند سالی که تابستونها هم باید مدرسه باشم ، دیگه فرقی بین تابستون و مهر حس نمی کنم ....
شایدخرید لوازم التحریر و روپوش مدرسه هم از عواملی بود که می تونست منو به این روزهای قشنگ و خاطره انگیز نزدیک کنه ولی حالا که از این چیزها هم خبری نیست پس دلیلی برای دلتنگی برای مهر نمی بینم .....

جالبه که توی یه مصاحبه دیدم از بچه ها می پرسن دلتون برای مدرسه تنگ شده ؟ و اکثرا یا می گفتن نه !! و یا می گفتن با یه جور رودربایستی که ، اااااای یه کمی !!! .....

حتی بچه ها هم برای اومدن مهر دلتنگ نیستن ..... هیچ انگیزه ای در هیچ کس انگار دیده نمی شه ...... چرا ، نمی دونم .......

اما دلم برای کتابهای فارسی مون تنگ شده ، داستانهای قشنگ اون کتابها ، شعرهایی که مجبور بودیم حفظشون کنیم و اون روزها چقدر شاکی میشدیم ولی الان چقدر خوشحالیم که هنوز یادمونه و عاملیه که بتونیم با بقیه همسن و سالهامون یه چیز مشترک از اون زمونها داشته باشیم ..... می تونیم با هم بخونیم ....

باز باران با ترانه ...... با گهرهای فراوان ..... می خورد بر بام خانه .......
یاد داستان های تصمیم کبری ، داستان کوکب خانم ، روباه و خروس ، چوپان دروغگو و ..... بخیر .... هر کدومشون دنیایی حرف بودن که توی یه صفحه مطرح می شدن ......

اومدن این ادبیات رو تبدیل به چی بکنن ...... همه ی روح کتابها رو ازشون گرفتن ......

کاش می شد برگشت به همون روزهای قشنگ بی خیالی ، همون روزهایی که تنها نگرانی هامون دعواهای بچگانه مون بود و مشکلمون این بود که چه جوری با دوستمون بتونیم آشتی کنیم ! ....
کاش روح بچگی ها مون رو از دست نمی دادیم ....... کاش این همه بزرگ نمی شدیم ..... اول مهر ماه هشتاد هشت

عزاداری های ما ...عزاداری های بعضی ها



عزاداری در تبت !!! ..... شایدم اینجوری نفع بیشتری به سایر موجودات خدا برسونه .... کسی چه می دونه !

نیمه ی گمشده

تقدیم به تمامی زنانی که همپای مردان بیرون از خانه کار می کنند و در انجام وظیفه ی مادری خویش نیز کوتاهی نکرده اند .....تقدیم به جسم و روح خسته شان .....

ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم. مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرارمي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند.

وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد به اش رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند..
با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد.. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهايمان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم.. همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست.
وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است.
مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم.

به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به مان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه.
چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم. افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم.
مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است.
دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك... همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم.
زنده باد تساوي

گندم بریان شهداد ، گرمترین نقطه ی کره زمین

گرم‌ترين نقطه كره‌زمين با دماي نزديك به 70 درجه در سايه در دشت لوت ايران قرار گرفته است.
دكتر پرويز كردواني، بيابان‌شناس معروف ايراني گفت: منطقه گندم بريان در دشت لوت كه در 80 كيلومتري شهداد و در شرق رود بيرجند قرار گرفته است، منطقه‌اي با پوشش آتشفشاني است و همين پوشش سياه آتشفشاني موجب بالا رفتن شديد گرما در اين منطقه مي‌شود.
به گفته وي اين منطقه همچنين پست‌ترين منطقه داخلي ايران نيز محسوب مي‌شود و اين موضوع نيز از ديگر دلايل گرماي شديد آن است.
كردواني معتقد است كه در گندم بريان، در منطقه‌اي به‌طول 200 كيلومتر و عرض 150 كيلومتر هيچ موجود زنده‌اي زندگي نمي‌كند و شرايط به‌گونه‌‌اي است كه امكان زيست هيچ گياه يا حيواني وجود ندارد.
گواه كردواني بر اين موضوع اين است كه در تحقيقات خود مشاهد‌ه‌كرده است كه گاو و گوسفند مرده‌اي كه توسط كاميون‌هاي عبوري در گندم بريان رها شده بودند تجزيه نشده و نگنديده بودند بلكه فقط در اثر حرارت خورشيد خشك شده بودند.
به گفته وي اين موضوع نشان مي‌دهد كه در اين منطقه حتي باكتري هم امكان حيات ندارد.
كردواني اضافه كرد: در نزديكي گندم بريان پديده‌هاي طبيعي بسيار زيبايي ازجمله كلوت‌هاي بيابان لوت قرار دارد. اين كلوت‌ها رشته دالان‌هاي موازي هستند كه بر اثر باران و باد شديد به مرور زمان ايجاد شده است و ارتفاع ديواره‌هاي آن‌ها به 200 متر مي‌رسد.
دكتر كردواني گفت: پيش از اعلام ميزان گرماي گندم بريان گمان مي‌شد صحراي ليبي در شمال صحراي آفريقا با 7/57 درجه سانتي‌گراد حرارت، گرم‌ترين منطقه كره زمين باشد اما امروز مشخص شده است كه گندم بريان در بيابان لوت با دمايي بيش از 67 درجه سانتي‌گراد در سايه ،گرم‌ترين نقطه كره خاكي است.

فرودگاه جبل الطارغ

تقاطع جاده و ریل دیده بودیم

ايست روي پل بخاطر عبور كشتي رو هم ، ديديم

اما تقاطع خيابان و فرودگاه نديده بوديم كه .......




....... اون رو هم دیدیم !!!!!

پخش مصاحبه حجاریان ، عطریانفر و ....

بالاخره بعد از گذشت دو هفته زمان پخش مصاحبه با زندانی هایی ارشاد و سر به راه شده از راه رسید ....سه شنبه و چهارشنبه شبکه اول این مصاحبه را پخش خواهد کرد ....

قرار شد در این مصاحبه آنان به سؤالات صريح مجري برنامه درباره علت واقعي تغيير نگرش ها و ديدگاه‌هايشان و روند سريع اين تحولات فكري جواب بدهند و نیز به تشريح علل و چگونگي اين تحولات فكري و نظري بپردازند .


امیدوارم که حقایقی را بتوان از زبان این افراد شنید ....... حقایقی که معلوم کند ، حداقل ، مسئول کشته شدن افراد بیگناه و عموما جوانی که در این چند وقت صورت گرفته ، چه کسانی می باشند .

نامه سرگشاده آقای توکلی به آقایان موسوی و خاتمی هم خواندنی است ...... کاش آقایان جوابی برای این نامه داشته باشند .......


جالب است که آقای توکلی اشاره به بسیاری از بی توجهی های جناب ا. ن می نمایند و از آقایان خاتمی و وموسوی می خواهند علت مخالفتشان را این نوع اعمال ذکر نکنند !!" اين نصيحت مرا با ذكر عيوب مخالفان خود پاسخ ندهيد. سعي نفرماييد با فهرست كردن اقوال بي‌عمل آنان يا تعارضات قول و فعلشان خود را مبرا بنماييد. و لا تزر وازرة وزر اخري، كسي بار ديگري را به‌دوش نمي‌كشد."



وقتی رئیس جمهور یک مملکت اقوال بی عمل و تعارضات در قول و فعلش دارد ، آیا صلاحیت دارد که بر سر کار باشد ؟ ! .... اینکه کسی بار کسی را بر دوش نمی کشد کفایت می کند که بقیه بی هیچ نقد و نظری بنشینند وایشان هر .... خواستند انجام دهند ؟ !!



گرچه اگر دعوا بر سر این باشد ، به قول آقای باهنر ، مجلس حق دارد حتی رئیس جمهور را نیز عزل کند ولی ایشان فرمودند که " امیدوارم كار به رای عدم كفایت نرسد"


به هر شکل مسئله این است که دود بی ثباتی و بی امنی اول به چشم مردم مستضعف میرود چون اغنیا که به هر شکل با کم و زیاد شدن مقداری از اموال تغییری در روند زندگی شان بوجود نخواهد آمد......

این بی ثباتی و نا امنی را باید هر چه سریعتر با گفتگو و با تعامل بین طرفین از بین برد ...... خشونت جز شعله ور تر کردن آتش خشم این مردم معترض کار دیگری نمی کند ..... این مردم باید جواب سوالشان را بگیرند ......هر چند که بنا به نظر اقای توکلی رفتار وظاهر كثيري از این افراد حاكي از عدم تقيد به شرع و ارزش‌هاي انقلابي است. آیا به این دلیل اینان شهروند محسوب نمی شوند و باید کنار گذاشته شوند ؟ .... این درست است که ایشان می فرمایند :آيا شما فكر مي‌كنيد اكثريت معترضاني كه راه معارضه را برگزيده‌اند و شعار جانم فداي ايران سرداده‌اند، وقتي خطري متوجه ايران شود روي حرفشان مي‌ايستند؟ جان كه هيچ، يك گام هم اكثرشان براي استقلال و آزادي ايران عزيز بر نخواهند داشت.پس چه کسانی بودند که کشته شدند ، چه کسانی بودند که زخمی شدند و چه کسانی بودند که علی رغم اطلاع از مخاطرات باز به خیابانها ریختند ؟ ....

من با این نوع مبارزه موافق نیستم ولی قرار نیست شخصیت عده ای را چون با اعتقاد ما همخوانی ندارد زیر سوال ببریم ..... اسلام و شرع چنین اجازه ای را داده ؟ !! .....شاید آنان به ندای امام حسین (ع) که فرمودند اگر دین ندارید آزاده باشید ، لبیک گفته اند ....... شما چه می دانید ؟ !! ..... چرا به قول خودتان" زمینه های اعتراض برانگیز " را از بین نمی برید ؟

چرا صدا و سیما از یک مناظره طفره می رود ؟ ! .......اگر این اجازه را مسئولین بدهند مردم خود منتقدان خوبی هستند خود تشخیص خواهند داد که کدامین طرف ، حق می گوید .......

خداوند فرموده اند که بشنوید و بهترین را برگزینید ....... این اجازه را به مردم بدهند ... نه اینکه فقط ان عالی جنابان را به صحنه بکشانند ....... مناظره ی زنده ، نه مصاحبه ی از قبل تدوین و تنظیم شده !!!

سال به سال دریغ از پارسال !


نمیدونم عکس مال چه سالیه ...... پشت رهبر آقای هاشمی ایستاده ...... نمیدونم چرا امسال مصلی پذیرای نمازگزاران نیست .... بعد از 20 سال ؟ هنوز مرمت اونم برای نماز عید فطر ؟ ...مگه پارسال وضعش بهتر از امسال بود ؟ ..... سال به سال دریغ از پارسال ؟ !!! ......... قسمتهای قدیمی تر نیاز به بهسازی داشت ؟ !! ..... تا کی این بازسازی ها ادامه خواهد داشت ؟ ..... مگه در تمام این سالها مردم روی خاک نماز نخوندن ؟ !!! ...... چرا حقیقت رو از مردم پنهان می کنید ؟

عید فطر مبارک


عید است و دلم خانه ویرانه ، بیا

این خانه تكاندیم ز بیگانه ، بیا

یك ماه تمام مهیمانت بودیم

یك روز به مهمانی این خانه بیا

عید سعید فطر مبارک


خداوند ما را از بخشودگان درگاهش در این ماه عزیز قرار دهد انشاا...

در حاشیه دادگاه پنجم


خیلی جالب بود .... پنجمین دادگاه متهمین حوادث اخیر به شکل جدیدی برگزار شد !!! ...... قرار شد دادگاه علنی برگزار شود ولی خبرنگاران حق ندارند نام یا مشخصات متهم را ارائه دهند !!!! جالب است که تا کنون هیچ یک از قضات و یا دادستان کل با تبصره ماده 188 قانون آئین دادرسی کیفری آشنایی نداشته اند ....

در این تبصره امده است :

«منظور از علنی بودن محاکمه، عدم ایجاد مانع جهت حضور افراد در جلسات رسیدگی است. خبرنگاران رسانه‌ها می‌توانند با حضور در دادگاه از جریان رسیدگی گزارش مکتوب تهیه کرده و بدون ذکر نام یا مشخصاتی که معرف هویت فردی یا موقعیت اداری و اجتماعی شاکی و متشکی عنه باشد منتشر نماید. تخلف از قسمت اخیر این تبصره در حکم افتراست».

البته در چهار دادگاه گذشته که همه ی متهمین را با لباس زندان و با دمپایی آوردند و به جهانیان نشان دادند که چقدر از حقوق شهروندی آگاهند برای هفت پشتمان کفایت می کند ....ولی باز ماهی را هر وقت از اب بگیرند تازه است !!! .....شاید برای متهمین بعدی بد نباشد !!!! .......

البته به متهمانمان که بد نمی گذرد ..... وبلاگی و مرخصی و گرفتن عکس یادگاری در زندان و ......مرحمت است که بر سرشان می بارد .......

شعر طنز


سعيد بيابانكی متن كامل شعر طنزی را كه در ديدار شاعران با رهبر معظم انقلاب خواند، در اختيار خبرگزاری ها قرار داد.


شكر ايزد فن‌آوری داريم

صنعت ذره‌پروری داريم

از كرامات تيم ملی‌مان

افتخارات كشوری داريم

با نود حال می‌كنيم فقط

بس كه ايراد داوری داريم

وزنه‌برداری است ورزش ما

چون فقط نان بربری داريم

می‌توانيم صادرات كنيم

بس كه جوك‌های آذری داريم

گشت ارشاد اگر افاقه نكرد

صد و ده و كلانتری داريم

خواهران از چه زود می‌رنجيد

ما كه قصد برادری داريم

ما برای اثبات اصل حجاب

خط توليد روسری داريم

اين طرف روزنامه‌های زياد

آن طرف دادگستری داريم!

جای شعر درست و درمان هم

تا بخواهی دری وری داريم

حرف‌هامان طلاست سی سال است

قصد احداث زرگری داريم

ما در ايام سال هفده بار

آزمون سراسری داريم

اجنبی هيچكاك اگر دارد

ما جواد شمقدری داريم

تا بدانند با بهانه طنز

از همه قصد دلبری داريم

هم كمال تشكر از دولت

هم وزير ترابری داريم

چه حکومت خوبی ، چه آزادی بیانی !!!! ......

کوتاه با عشق حمید باکری



ساده بود و ساده حرف میزد ، بی تکلف بود ...با چشمانی که شیطنت
از آنها هنوز می بارید .....
از آشنائیشان گفت ، از خواستگاریش در
صبح علی الطلوع !!! .....
از زنگ زدن های حمید به او قبل از خواستگاری !!! .....
آنچنان می گفت انگار که بود ....... آخرش قصه اش را اول می گویم :

گفت اگر از من بپرسند قشنگ ترین چیز این زندگی چیه ، میگم « عشق » .... تعجب می کنم از جوونهایی که میگن این حرفها چیه ، عشق وجود نداره ..... چرا جوانانمون عشق رو فراموش کردن ؟ ...چرا میگن عشق همونه که میرین ظرفهاش رو می شوریم و..... ما در برای هم کار کردن از هم سبقت می گرفتیم .... وقتی خونه مادرم بودم کار نمی کردم ...مادرم می گفت کارهات رو کی میکنه می گفتم کلفت می گیرم .... وقتی میگفت غذا رو کی میپزه ، میگفتم آشپز میگیرم .... اما وقتی با حمید ازدواج کردم از شستن لباس هاش لذت می بردم ......

افسوس می خوردم که نیست تا لباس هاش رو بشورم و می گفتم دیدی لیاقت شستن لباسهاش رو نداشتم !!! ... اونم اگه لباس هاش رو می گذاشت از من معذرت می خواست که نرسیده تا لباس هاش رو بشوره .....



همیشه کردستان بود منم توی خونه ی بدون اون نمی تونستم بمونم ..... وقتی می رفت تحمل اون خونه رو نداشتم .... یا میرفتم خونه خواهرش یا مادرم یا می رفتم خوابگاه دانشجویی ایم پیش بچه ها .....



وقتی برمی گشت کلی باید زنگ می زد تا پیدام کنه ، همه می گفتن باز حمید فاطمه رو گم کرده ..... نهایت 2 ساعت دنبالم می گشت ولی پیدام می کرد ......... ولی خوب انتقامی گرفت ........ من 25 ساله که به دنبال اونم ........ ( وبغض امانش نداد .......)

از برنامه نیمه پنهان ماه (22/6/88)


و شاهد بودیم که پشت سر همسر مهدی باکری چه گفتند ..... و چه خوب زینب گونه خواهر حمید و مهدی از انان و همسرانشان دفاع کرد ... او به گزارش از « اعتماد » در تاریخ 15/6/88 نوشت : « من به عنوان بزرگ خانواده باکری به همسران برادرانم افتخار می کنم، همسر مهدی با خواهش خانواده باکری با فردی که ارزش و حرمت شهید را می داند، ازدواج کرده است.


بعد از مراسم چهلم مهدی و حمید من به عنوان بزرگ خانواده، به هر دوی آنها گفتم ازدواج کنند و این چیزی جز فرمان خدا نبود. همسر حمید با داشتن دو فرزند، جوانی و همه چیزش را صرف تربیت آنها کرد و خدا می داند چه فشارهایی را به تنهایی به جان خرید تا فرزندانی صالح تربیت کند. فرزندان پاکی که شما از تهمت زدن به آنها هم ابایی ندارید. همسران برادرانم به حرمت زندگی کوتاهی که با برادرانم داشته اند نور چشم خانواده باکری هستند و خواهند ماند. خاتمه این بیانیه اعتراضی به این شکل است؛ خوشحالیم که خانواده ما بدهی به نظام جمهوری اسلامی ندارد، نه از حکومت کمکی دریافت کرده ایم و نه به موقعیتی چشم داشته ایم، نه سهم خواهی کرده ایم و نه سهمی خواهیم خواست. من وظیفه خود می دانستم این نامه را برای شادی روح شهیدانم بنویسم. باشد که برای آنها که آخرت را فراموش کرده و به خاطر قدرت کثیف مادی چشم به حقایق بسته اند نیز تذکری باشد تا بندگی خدا بکنند و نه برده بنده خدا باشند.»



به دنبال عکسی ازشهید حمید باکری ، به هیوا اثر مرحوم ملاقلی پور برخوردم ، اینگونه نوشته شده بود :

ملاقلی پور قهرمان اصلی فیلم خود یعنی هیوا را از شخصیت واقعی همسر شهید حمید باکری وام گرفته است. زنی که به گفته وی به قدری حضور همسرش را واقعی و عینی ترسیم کرده و از او حرف می زند که بی اختیار همین حس را به اطرافیان خود می دهد و آنها را وادار به پذیرش باور ذهنی خود می کند.

رویارویی هیوا با حمید را در تونل باید یکی از تأثیرگذارترین سکانس های فیلم دانست که هیوا خودخواسته در آتش می ماند و فصل آخر زندگی او با ختم به گذشته به وصلی جدید می انجامد.


این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست / این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است.


دلم خواست بار دیگر « هیوا » را ببینم ...........

غیر از خدا هیچکس تنها نبود








کاش زنها شاد باشند .... مردها شاد باشند ...بچه ها شاد باشند ...

و ای کاش غیر از خدا هیچ کس تنها نبود