شناخت ....



پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ودر راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
گفت همسرم در خانه سالمندان تحت مراقبت است. صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است



۲ نظر:

Samaa گفت...

یا رجایی عند مصیبتی
--
سلام
می دانید چیست؟
دلم حتی برای این گونه حرفهای لطیف تنگ شده ...
دلم برای ... نه از روی ضعف یا سستی یا خستگی..نه...من این خستگی ها و این روزهای داغ و درد را به خرفت بودن و کج فهمی و بد فهمی ترجیح می دهم
در این زمینه موافق معلمم شریعتی هستم.
یک چند
تحمل می باید کرد
تعقل
تعهد
توکل
تحمل
....
خدا بزرگ است...ان الله معنا

deldade گفت...

خیلی خیلی خیلی قشنگ بود .
انگار یه چیز جدید و متفاوت می خوندم .
واقعا لذت بردم .
با خودم فکر کردم ! به دوست داشتن ، به واقعی بودنش ، به این که به این آسونیا هم که فکر می کنم نیست ! حتی حرف زدن در موردش ، به این که چقدر لیاقت می خواد و یه دل پاک و بزرگ مثل خودش ، به این که باید مراقبش بود ! مثل یه چیز خیلی باارزش .....
باید از خدا خواست .....