حالم خوب نیست ........ امروز در اهميت چيزهای مهم روز پيش هم شک می کنم.... ننوشتن را دوست نداشته ام هیچوقت ... اما حرف دیگری هم نمانده... همه چیز گفته ام و هیچ نشنیده ام ...... شاید هم قدرت شنیدن نداشته ام ..... دیگر هیچ نمی دانم ....... بگذار امروز احمق باشم، چون امروز صبح حماقت همه چيزی است که برای بخشيدن دارم. می توانم به اين خاطر نکوهيده شوم، اما مهم نيست. فردا، که می داند ، شايد کمتراحمق باشم. خدایا غریبی ده تا قریب شوم ......... خدایا در غربتی گرفتارم که حتی تو هم در آن نیستی .......... می گویند غریب ، قریب میشود پس من چرا هر لحظه دور و دورتر می شوم .......... می گویند بعد از مرحله صبر ، رضاست ...... یعنی صبر را نفهمیدم یا هنوز تا رسیدن به آن خیلی مانده است ....... اشتباه می کردم که می اندیشیدم رضایم به رضای خدا ....... حالا که غریبه ام می فهمم ....... دو تن چگونه می توانند در کنار هم حاضر باشند و غریب و در همان هنگام روحشان کنار هم باشند و قریب ؟ !!!!! ..... چه جدال عجیبی ........ جسم ها دور از هم و روحها در کنار هم ........و این آشنایی و خویشاوندی دو روح ........ جسمها می جنگند ولی روحها لذت می برند !! ......... جسمها جدا می شوند و روحها می پیوندند ........ و این تضاد روح و جسم گمگشتگی ایجاد می کند ، غربت ایجاد می کند ، دلتنگی می آفریند و اندوه ........ شاید در پس این اندوه لذتی باشد که در کمال می توان آن را یافت و آیا می توان به کمال رسید ؟ .......... امروز حماقت پخش می کنم ...... شاید فردا روز دیگری باشد ، شاید فردا از طوبی ی محبت شاخه ای چیده به خانه ی همسایه بردم ........ که میداند فردا چه روزی است ؟ !! ........ بساط شیطان پهن است در این روزهای ناله برای ام ابیها .......... امام ارتحال نموده و دوستان عشق و حال !!! ....... این ارتحالیه بر دوستان مبارک باد تا خوش بزیند ............ چه دمی می جنباند دوست قدیم !!! ....... نیاز به رسن نیست خود خواهیم رفت ......... چه ناله ای دارد دخت پیامبر ...... گویند در فراق پدر ناله می کند ....... اما به گمانم در اندوه امت است ......... علی را با فرق خونین ، حسن را خونین جگر ، حسین را چاک چاک و زینب را !! و این امت !!! ........... آه زینب ، صبرت بود که رضا شدی یا رضا بودی که این همه صبر آوردی ؟ !!! ......... ای زینب ، ای فاطمه ی ثانی کاش می شناختمت ، همین شناخت اندک از عشقی که برایم نمانده است چنین بی پر وبالم نموده ، اگر تو را می شناختم ......... حماقت تنها توشه ی امروز من است .......... شاید فردا چنین نباشد ........... روزگار روزگار تنهایی است ........... کفشها را که ور کشیدی به عقب نگاهی نکن که هیچ کس به دنبالت نخواهد آمد ، هیچکس را فرصت فکر کردن نیست که تو بودی و نیستی ....... زمان اهمیت دارد ، عقب می افتند اگر لحظه ای دست بکشند ، بهانه جوانی است و توان کار کردن ولیکن پیرهایشان هم عادت کرده اند ....... روزگار روزگار تنهایی است و من حماقت در کوله بارم گذاشته ام و پخش میکنم تا دیگران بدانند گاهی لازم است احمق باشیم ......... روزگاری که حماقت همراهم نبود ، عشق بود عاطفه بود و عقل بود ، به حرف عقل عشق را بر زمین گذاشتم و اگر حماقت همراهم بود نمی گذاشت چنین کنم .......... حالا عقلم بر زمین است ، عشقم بر زمین است ، عاطفه ام را تا پایین ترین حدی که می توانم خم شوم پایین آورده ام و تنها حماقت را بر دوش می کشم ........ عشق به انسانها را سالها تجربه کردم ، بازتابش چه بود ، تنهایی . خدا می گوید عشق بورز به بندگانم حتی اگر خود نخواهند و سپاس نگویند ، تو بی دریغ عشق بورز ....... ولی خدایا در انبان من به همین اندازه عشق نهاده بودی و عشق با عشق فزونی می یافت اکنون هم عشقی نمانده و هم انبانم تهی گشته چگونه بی هیچ توشه ای با قلبی تهی ، عشق بورزم ؟ ........ میدانم می گویی خوب نگاه کن ، آن گوشه هنوز مقداری مانده است ، کافی است خوب نگاه کنی .........
خدایا خوب مستاصلم نموده ای ، به مانند آزمایشگری می مانی که قرار است آزمایش فشار بر اجسام را تک تک و با هم بر سر جسمی معلوم چون من به یکباره امتحان نماید ........ همه چیز به یکباره بر سرم فرود آمد و عشقم ...... بی عشق نفس کشیدنم هم نمی آید ، با خاطراتش نفس می کشم ، راه میروم ، فکر می کنم ، تصمیم می گیرم و حماقت میکنم ...... میدانی چگونه حماقت می کنم ؟ ....... به من یاد داده ای وابسته نباشم و نیستم ....... به من یاد داده ای جز تو پناهی نجویم ولی در این درس نمره ی کمی آورده ام و باید تقویت شوم اما حماقت مرا به تقلب می کشاند به عشق متوسل می شوم و تقلب همیشه جواب نمی دهد ، مثل عشق !!! ...... گفتم که امتحان فشار است و من در آزمایشگاه تو تحت تاثیر عوامل گونه گون ...... از شکل اولیه ام خارج شده ام ، فشار باید مولکولهایم را به هم نزدیک کرده باشد و من سخت شده باشم ولی من شن ام ....... شن با هر فشار از هم می پاشد و من از هم پاشیده شده ام ....... باید مثل کنگلومرا ماده ای سیمانی این خرده ها را به هم بچسباند و تنها ماده ای که مرا کنار هم نگه میدارد عشق است که نیست و نخواهد بود ......... پس ای دستها با جارویی به دادم برسید و این شنهای پراکنده را را لا اقل در نقطه ای جمع کنید ، آخر روزگاری من عاشق بوده ام و به همه عشق می ورزیدم ، به پاس ان زمان کمکم کنید !! ........ اطرافم خالی است .......... خدایا ، دست تو تنها امید من است ، امیدم را نا امید بر نگردان به رحمتت یا الرحم الراحمین . 15/3/87
۱ نظر:
الو ... الو ... !!! سلام ! الو ! سلام ! کسی نیست ؟! کسی نیست جواب منو بده ؟! کسی نیست جواب دل منو بده ؟! جواب دل تنگ منو بده ..........
دلم تنگه . خیلی تنگه .........
امروز شرمنده ی خدا بودم . شرمنده سرم رو انداختم و شرمنده روی شونه هاش گذاشتم و سیر سیر حرف زدم و گریه کردم . خدا هم دستام رو گرفت و فشار داد و بهم گفت آرووم باش .........
گاهی همین چند دقیقه پیش کنارم بود . همین چند دقیقه پیش دیدمش . اما انگار مدتهاست که ندیدمش . انگار دلم داره داد می زنه . انگار می خواد ببینمش ..........
عشق باید آزاد باشه . آزاد و رها . اما گاهی خودمون ناخواسته اسیرش می کنیم . می خوام اسیر دل بستگی هام رو آزاد کنم . آزاد و رها ........
سخته . خیلی سخته .........
گاهی تنها راه سکوته . سکوت . اما بازم سخته . خیلی سخته .........
اما شیرینه . شیرین ترینه . حتی سخت بودنش ، حتی سکوتش ، حتی دل نگرانی هاش و دلواپسی هاش ... همه چیش شیرینه . شیرین ترینه .........
ای کاش هیچ وقت فراموش نمی کردیم که کسی هست . کسی که همیشه هست ... ای کاش هیچ وقت فراموش نمی کردیم که همیشه می تونیم سرمون رو روی شونه هاش بزاریم و دستاش رو بگیریم ... می تونیم براش حرف بزنیم و سیر سیر گریه کنیم . می تونیم بهش بگیم چی شده ... چرا دلمون تنگه ، چرا ناراحتیم یا حتی چرا خوشحالیم ... می تونیم بهش بگیم دلمون چی می خواد . بگیم چه آرزوهایی داریم ... ای کاش هیچ وقت فراموش نکنیم که .........
ارسال یک نظر