توفیق حضور در جمع معلمین نمونه استان فرصتی شد که ازِ باغ خاطره ها یشان گلهایی بچینم و انها را زینت بخش این بخش نمایم باشد که عطر سادگی و صفایشان ما را مست این بی پیرایگی ها یشان گرداند .
گفت سال دوم دبیرستان و درس جامعه شناسی می داد ، بسیار سخت گیر بود و همیشه از شاگردانش پرسش کلاسی داشت یک روز از دانش اموزی خواست به جلوی کلاس بیاید تا از او درس بپرسد ، شاگرد ، درس نخواندن را بهانه کرد و نرفت و او نیز برخورد سختی با او داشت ... پس از چندی برای مسابقه ای از بچه های کلاسش انشایی خواست با عنوان ، نامه ای به خدا ، وقتی همه ی نامه ها خوانده شد در نامه ای چنین نوشته شده بود : خدایا کاش معلمم می فهمید که ته کفشت اگر پاره باشد نمی توانی تا جلوی کلاس بیایی ، کاش معلمم متوجه می شد اگر 25 روز فقط سیب زمینی پخته خورده باشی حس درس خواندن دبگر برایت نمی ماند ....... این نامه از بین نامه ها منتخب شده بود ومعلمش هم فهمید که چه کسی این نامه را نوشته برایش کفشی به عنوان جایزه در نظر گرفتند و از ان پس بیشتر به او رسیدند ........ او گفت تا الان که سالها از آن اتفاق می گذرد همچنان با او ارتباط دارد و یاد گرفته است که چگونه باید با بچه ها رفتارکند ......
معلم دبگری تعریف می کرد که دبیر زبان دوره راهنمایی مدرسه پسرانه ای بود و روز معلم شده و شاگردان برایش هدیه اورده بودند . در ته کلاس دانش اموزی دست در جیب اماده بود هدیه اش را بدهد ، هی این پا و آن پا می کرد ، پیش خودش گفت مجسمه ! که نیست چون در جیب جا نمی شود حتما سکه است و با این خیال تا آخر زنگ منتظر ماند!!! در پایان کلاس وقتی همه رفتند او کنارش امد و با شرمندگی از جیبش چیزی را که با روزنامه بسته بندی کرده بود ، بیرون اورد ، یک دستمال بود که اطراف ان را با دست گلدوزی کرده بودند ، با خجالت گفت : من از زبان متنفر بودم اما وقتی شما اول سال به کلاس ما امدید و دست به سرم کشیدید انقدر دوستتان داشتم که وقتی خواهرم برایم این دستمال را درست کرد آن را نگه داشتم تا در روز معلم به شما هدیه کنم ......
اوتمام ان چیزی را که داشت به معلمش هدیه کرد و این شاید بزرگترین هدیه ای است که یک معلم می تواند بگیرد ......این دانش اموز هم اکنون فوق لیسانس زبان انگلیسی از دانشگاه شهید بهشتی است و خود در کسوت معلمی به خدمت مشغول می باشد .
دوست دیگری تعریف کرد : روزی در کلاسش باز شد و دانش اموز فعالش هراسان وارد کلاس شد و گفت که می خواهد با او صحبت کند وقتی فهمید که به علت گرفتاری مالی دیگر قادر به خواندن درس نمی باشد و چاره ای جز ترک تحصیل نیست ، در دفترش برایش ازمعلم شهید ، دکتر شریعتی نوشت :
خدایا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان ، اضطراب های بزرگ ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن .لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز .
خدایا به من توفیق تلاش در شکست ، صبر در نومیدی ، رفتن بی همراه ، جهاد بی سلاح ، کار بی پاداش ، فداکاری در سکوت ، عظمت بی نام ، خدمت بی نان ، ایمان بی ریا ، خوبی بی نمود ، گستاخی بی خامی ، مناعت بی غرور ،تنهایی در انبوه جمعیت ، دوست داشتن بی انکه دوست بداند ، روزی کن ....
دیگر او را ندید تا روزی که فرزند بیمارش را به بیمارستان می برد و او را در لباس سفید می بیند و بعد از مدتها همدیگر را شناخته و در آغوش می کشند .اکنون او پرستاری شده بود که در حال خدمت به مردم بود ...شوق دیدن او فرزند بیمارش را از یادش برده بود و این چنین است عشق معلمی !!!!!
و بسیار خاطره ها ، و بسیار یادها از دوران معلمی در عمق وجود تمامی معلمان کشورمان است که با هیچ شغلی نمی توان چنین خاطراتی داشت .... و معلمی فقط عشق است ........ همان عشق که خدا درفطرت انسان نهاده ...
پنجشنبه 17/2/88
۱ نظر:
هیچ حرف و نظری ندارم !!! فقط اومدم تا بگم خیلی قشنگ بود و تنها دلم می خواد این خاطره ها رو بخونم و بخونم و بخونم تا حداقل فراموش نکنم چیزی که هیچ وقت نباید فراموش بشه !
ارسال یک نظر