اتل متل یه جانباز

اتل متل يه بابا
که اون قديم قديما
حسرتشو مي‌خورن
تمامي بچه‌ها اتل متل يه دختر
دردونه‌ي باباش بود
بابا هرجا که مي‌رفت
دخترش هم باهاش بود اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته‌ي بچه‌ها:بابا چه مهربون بود يه روز آفتابي
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه‌ها شد
دخترو جا گذاشتش چه روزاي سختي بود
اون روزاي جدايي
چه سال‌هاي بدي بود
ايام بي بابايي چه لحظه‌ي سختي بود
اون لحظه‌ي رفتنش
ولي بدتر از اون بود
لحظه‌ي برگشتنش هنوز يادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
اداي احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد خاک کفش بابا را
سرمه‌ي تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد زهرا براش زبون ريخت
دو صد دفعه صداش کرد
پيش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد اتل متل يه بابا
يه مرد بي ادعا
براش دل مي‌سوزونن
تمامي بچه‌ها زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهي به فکر ديروز
گاهي به فکر فردا يه روز مي‌گفت که خيلي
براش آرزو داره
ولي حالا دخترش
زيرش، لگن مي‌ذاره يه روز مي‌گفت: دوست دارم
عروسيتو ببينم
ولي حالا دخترش
مي‌گه به پات مي‌شينم مي‌گفت: برات بهترين
عروسي رو مي‌گيرم
ولي حالا مي‌شنوه
تا خوب نشي نمي‌رم وقت غذا که مي‌شه
سرنگ را بر مي‌داره
يک زرده‌ي تخم مرغ
توي سرنگ مي‌ذاره گوشه‌ي لپ بابا
سرنگ رو مي‌فشاره
براي اشک چشمش
هي بهونه مياره غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پيازه
بابا با چشماش مي‌گه:
خدا برات بسازه هر شب وقتي بابا رو
مي‌خوابونه توي جاش
با کلي اندوه و غم
مي‌ره سرکتاباش " حافظ" رو بر مي‌داره
راه گلوش مي‌گيره
قسم مي‌دهد حافظ
و" خواجه! " بابام نَميره دو چشمشو مي‌بنده
خدا خدا مي‌کنه
با آهي از ته دل
حافظو وا مي‌کنه فال و شاهد و فال و
به يک نظر مي‌بينه
نمي‌خونه، چرا که
هر شب جواب همينه اون شب که از خستگي
گرسنه خوابيده بود
نيمه شب، چه خوابِ
قشنگي رو ديده بود تو خواب ديدش تو يک باغ
تو يک باغ پر از گل
پر از گل و شقايق
ميون رودي بزرگ نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرف‌تر
ميان دشت و صحرا
جايي از اين‌جا بهتر… بابا سوار اسبه
مگه مي‌شه محاله…بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد...

هیچ نظری موجود نیست: