پدر بزرگش همیشه میگفت نگهداشتن پرنده در قفس گناه دارد.به خاطر شادی روح پدر بزرگش، قناری را از قفس آزاد کرد. قناری نمیدانست که باید چکار کند، روی شاخه درخت نشست و شروع کرد به خواندن ولی آوازش همان آواز داخل قفس بود، خواست به داخل قفس برگردد و غذا بخورد ولی دیگر قفسی وجود نداشت.
قناری بیچاره کلاغها را هم نمیشناخت.
همان شب او پدر بزرگش را در خواب دید که روی شانهاش یک قناری نشسته بود.
۱ نظر:
خوش به حال پيرزن، حداقل او باور كرد كه نامه اش به خدا رسيده.
كاش مي شد به خدا نامه نوشت.
داستان خيلي قشنگي بود.
ارسال یک نظر