بعثت ، نگرشی دیگر

بعثت پیامبر اکرم(ع) تولد دوباره تاریخ است،پایانی است بر همه آغازها و آغازی است که خود پایانی ندارد،پیامی است جاودانه از آسمان برای زمینیان موجی است برای تلاطم همه تاریخ و دعوتی است که پژواک آن تا پایان تاریخ شنیده خواهد شد.
کتاب « آری اینچنین بود برادر» دکتر را برای نوشتن بخشی از کتاب که مربوط به پیامبر می شد ورق می زدم ، حیفم آمد دوباره از اول ان را نخوانم پس قسمتی از ان را می نویسم وخواندن بقیه آن را به شما واگذار می کنم :
برادر ! تو رفتی و ما همچنان در کار ساختن تمدنهای بزرگ ، فتح های نمایان و افتخارات عظیم بودیم ...... گاهی ما را به جنگ می بردند جنگ علیه کسانی که نمی شناختیم و شمشیر کشیدن به روی کسانی که نسبت به آنها هیچ کینه نمی ورزیدیم و حتی کسانی که همراه و هم طبقه و هم سرنوشت ما بودند .
این جنگها به قول دانشمندی عبارت بود از جنگ دو گروهی که با هم می جنگیدند بدون اینکه هم را بشناسند ، و برای کسانی که با هم نمی جنگیدند اما هم را می شناختند .
...... اما برادر بعد از تو تحولی بزرگ پدید آمد .پیامبران بزرگ برخاستند ، زرتشت بزرگ ، مانی بزرگ ، بودای بزرگ ، کنفسیوس حکیم ، لائو تسوی عمیق ....
روزنه ای به نجات گشوده شده بود ، خدایان برای نجات ما از ذلت و بردگی ، پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند ، تا ایمان و پرسیتش را جانشین ستمگری و بردگی کنند .
اما برادر ! این مبعوثین خدایان ، از خانه ی بعثتشان فرود می امدند و بی هیچ اعتنایی به ما و بی هیچ نام و یادی از ما ، راهی کاخ و قصری می شدند .
کنفسیوس حکیم که آنهمه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدم که به وزرات « لو » رفت و ندیم شاهزادگان شد . و « بودا » که خود شاهزاده بزرگ « بنارس » بود از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به « نیروانا » که نمی دانم کجاست ، ریاضت های بزرگ و اندیشه های بزرگ آفرید !
و زرتشت در آذربایجان مبعوث شد و بی آنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمه ها ، دخمه ای گور هزاران برادر بوده ، سخنی بگوید ، به بلخ شتافت و در سلامت در بار گشتاسب از ما برید .
و مانی از نور گفت و به ظلمت تاخت ، و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم ، زمزمه کرد ، گفتیم اینک اوست که نجاتمان را می خواند اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به شاپور ساسانی هدیه کرد و در تاجگذاریش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب « شاپور » سرندیب و هند و بلخ را کشت و بعد این چنین مان شکست و شکستمان را سرود که : « آنکه شکست می خورد از ذرات ظلمت است و آنکه پیروز می شود ، از ذرات نور !» و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه ی سرتاسر تاریخیم ؟
برادر ! تو قربانی این بناهای بزرگ بر گور شدی و من قربانی ، این قصر های عظیم .
و ناگهان دیدم که در کنار فرعونها و قارونها که به بردگیمان می خریدند و به بیگاریمان می کشیدند ، دیگرانی نیز به نام جانشینان این پیامبران سر کشیدند روحانیون رسمی .
از فلسطین گرفته تا ایران ، تا مصر تا چین ، تا هر جا که جامعه و تمدنی هست . در کنار این اهرام و این قصرهای بزرگ ، برای ساختن معابد پرشکوه باید سنگ می کشیدیم.
.....برای معابد بیگاری کردیم و همه کاخهای عظیم روم و معبد های چین را ساختیم و مردیم .
پیروزی از ان موبدان ، کشیشان و روحانیون ادیان و فرعونها و قارونها بود . ومن که هزاران سال بعد از تو زیستم .... احساس کردم که خدایان نیز به بردگان کینه می ورزند و این آئین ها برای بردگی ما بند دیگری است .....
اما برادر ! ناگهان خبر یافتیم که مردی از کوه فرود امده است و در کنار معبدی فریاد زده است که :
« من از جانب خدا امده ام »
و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه اما چون زبان به گفتن گشود باورم نشد :
« من از جانب خدا امده ام که خدا اراده کرده است تا بر همه ی بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و انان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد »
شگفتا ! چگونه است که خدا با بردگان و بیچارگان سخن می گوید و به انها مژده ی نجات و نوید و رهبری و وراثت بر زمین می دهد .
باورم نشد ، گفتم :
او نیز همچون پیامبران دیگر در ایران و چین و هند ...شاهزاده است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند .
گفتند : نه ، یتیمی بوده است و همه او را دیده اند که در پشت همین کوه ، گوسفندان را می چرانیده است . گفتم : عجبا ! چگونه است که خداوند فرستاده اش را از میان چوپانان برگزیده است ؟
گفتند : او آخرین حلقه سلسله ی چوپانان است و اجدادش همه ، رسولان چوپان . ازشوق ، یا از هراسی گنگ بر خود می لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است .
به او ایمان آوردم ، چرا که همه ی برادرانم را گرد او دیدم . بلال ، برده برده زاده از پدر ومادری بیگانه از حبشه . سلمان آواره ای به بردگی گرفته شده از ایران ، ابوذر ، فقیز درمانده گمنامی از صحرا . سالم ، غلام زن حذیفه ، این بیگانه ی ارزان قیمت ، برده ی سیاه پوست ، اکنون پیشوای همه یاران او شده است .
باور کردم و ایمان اوردم چرا که کاخش چند اتاق گلی بود که خود در گل و خاک کشیدنش شرکت کرده بود و بارگاه و تختش تکه چوبی بود انباشاه از برگهای خرما !
این همه ی دستگاه او بود و همه ی فشاری بود که برای ساختن خانه اش بر مردم وارد کرده بود ! و تا بود چنین بود و چنین مرد ....

۱ نظر:

زهرا گفت...

"و ما أرسلنٰک إلّا رَحمة لِلعالمین"
و ما تو را جز رحمت برای جهانیان نفرستادیم .
خوشحالم از داشتن چنین خدایی !
خوشحالم از داشتن چنین پیامبری !
و امیدوارم که قدر چنین خدا و پیامبری رو بدونیم ...
مثل همیشه ، مطالبی که از دکتر می نویسید رو با علاقه و لذت می خونم . خیلی دوست داشتم بقیه اش رو بخونم .....
ممنونم ...
"عیدتون مبارک"