علی ابن ابیطالب : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد .
به دنبال دستور مقام معظم رهبري مبني بر تعطيلي بازداشتگاه كهريزك و بررسي حوادث بازداشتگاه توسط هيأت ويژه شوراي عالي امنيت ملي، به دستور فرمانده نيروي انتظامي تيم ويژهاي توسط بازرسي كل ناجا، همزمان مسئول پيگيري موضوع شد.
در قسمتی از بیانه ی صادره از نیروی انتظامی چنین آمده است :
برابر بررسيهاي انجام شده و مصاحبه با بازداشتشدگان و مطلعان، سهلانگاري و تخلف تعدادي از مسئولان، مأموران و كاركنان بازداشتگاه كهريزك و ردههاي نظارتي محرز ميباشد؛ بنابراين ضمن تشكيل و تكميل پرونده برای فرستاده شدن به مراجع قضايي براي افراد فوق اقدامات تنبيهي درونسازماني به شرح ذيل اعمال شد: عزل و تنبيه مسئولان بازداشتگاه به دليل پذيرش بازداشتشدگان بيش از ظرفيت بازداشتگاه، عدم انعكاس محدوديتها و مشكلات به سلسله مراتب، بيتوجهي و نبود نظارت و كنترل بر زيرمجموعه و عدم توجه به تدابير ابلاغ شده در خصوص نحوه نگهداري و مراقبت از بازداشتشدگان.
- عزل و تنبيه دو نفر از مسئولاني كه در انجام وظايف نظارتي و كنترلي كوتاهي و سهلانگاري داشتهاند. - برخورد و تنبيه دو نفر از افسران نگهبان وقت به دليل اقدام خودسرانه در تنبيه بدني بازداشتشدگان. ـ تنبيه انضباطي تعداد ديگري از مسئولان و مأموراني كه به صورت مستقيم و غيرمستقيم در ايجاد شرايط به وجود آمده نقش داشتهاند."
جالب است که فرمانده نیروی انتظامی در این خصوص می فرمایند :
: در اين پرونده سه ماموري كه به صورت خودسرانه نسبت به تنبيه بدني شديد تعدادي از بازداشت شدگان اقدام كرده بودند، بازداشت شده و افرادي كه توسط اين ماموران مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاند، ميتوانند شكايت كنند.وي درباره مرگ تعدادي از بازداشتشدگان در كهريزك با بيان اين كه هيچيك از فوتشدگان بر اثر ضرب و شتم فوت نكردهاند، گفت: اين كه منشا بيماري و ويروس منتشر شده، از خود محل بوده و يا آن كه از خارج از آنجا منتقل شده، هم اكنون توسط پزشكي قانوني در حال بررسي است.
قتل نفس صورت گرفته و ایشان آن دو نفر را تنبیه کرده اند !!! .....
اما در دیگر بازداشتگاهها چه می گذرد ؟
شادی صدر را نمی شناختم ..... پس از دیدن نظر ناشناس مدرسمان در خصوص پیام آزادی " شادی صدر " وارد گوگل شده و پس ازجستجو ، متوجه شدم ،شادی صدر (۱۳۵۳ - ) وکیل و روزنامهنگار فمینیست ایرانی و فعال حقوق زنان بوده و این بار دومی است که دستگیر شده اند . در این رابطه با وبلاگ محمد مصطفایی ، وکیل هدیه مویدی آشنا شدم و متوجه شدم که در دادگستری های ما چه می گذرد !!!! ..... دختری 14 ساله را به جرم ...... دستگیر و راهی زندان اوین ! و سپس زندان رجایی شهر کرج نموده اند که خودم به علت وجود برادر یکی از همکارانم در انجا از موقعیت این زندان آگاه می باشم ..... ایشان لایحه ای جهت دفاع از هدیه تنظیم کردند که هرگز مطرح نشد چرا که هدیه بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر در زندان ( که البته مشکوک به خودکشی است و بیشتر هم بندی هایش می گویند به قصد قتل به او قرص خورانده اند ) در بیمارستان لقمان الدوله دارفانی را وداع گفته است ....
متن نامه آقای مصطفایی :
هديه مويدي متولد 12/5/1369 است زمانيكه هديه دو سال بيشتر نداشت مادر و پدرش به دليل اختلافات خانوادگي از يكديگر جدا شدند وي به دليل بروز اختلاف با نامادريش، مدتي خانه را رها كرد و نزد يكي از دوستانش بود چرا كه نمي توانست محلي جهت ادامه زندگي در اجتماع يابد و پشتيباني نيز نداشت.
در تاريخ 12/5/1383 هديه با دوستش به منزل، يكي ديگر از دوستانشان رفت كه با شكايت شخصي به نام علي، مامورين كلانتري آنها را دستگير و از مالك منزل مقداري اسكناس مجعول، مشروب و ماهوره كشف مي كنند با تشكيل پرونده، همگي با دستور ريئس كلانتري راهي دادسراي ويژه ارشاد مي شود هديه منكر تمام اتهامات منتسبه مي شود ولي با اين وجود عليه ايشان قرار مجرميت و كيفر خواست تنظيم و به جاي آنكه بازپرس شعبه پرونده را براي رسيدگي به دادسراي اطفال ارجاع و اگر اتهامي منتسب به وي بود به كانون اصلاح و تربيت اعزام كند پرونده را براي رسيدگي و صدور حكم به شعبه 1089 دادگاه عمومي تهران مستقر در داسراي ويژه ارشاد فرستاده و هديه را نيز به زندان اوين معرفي مي نمايد.
فرستادن هديه به زندان اوين بر مشكلات وي افزود به جاي انكه دستگاه قضايي طبق فلسفه مجازات بر فرض انتساب اتهام يا جرمي به متهم، محلي را جهت تنبيه و تربيت اين فرد بي گناه در نظر گيرد زندان اوين را كه محل نگهداري بزرگسالان است انتخاب مي كند. هديه سختيهاي فراواني را در اين زندان تحمل نمود او مجبور بود با افراد شرور و سابقه دار در يك بند زندگي را سپري كند. فشارهاي روحي و رواني به وي به گونه اي بود كه طاقت ماندن در زندان را نداشت و روزانه از قرص هاي خواب آور و مسكن استفاده نمي نمود تا لحظات پر درد و رنجش احساس نشود. پس از مدت كوتاهي هديه را به زندان رجايي شهر كرج منتقل نمودند زنداني كه محل نگهدار افراد سابقه دار، محكومين به اعدام و حبسهاي طويل المدت است.
او چهارده سال بيشتر نداشت كه عدالت او را به اين محل مخوف و وحشتناك هدايت كرد. درزندان رجايي شهر با افرادي به مراتب شرور تر از زندان اوين هم بند بود. در زندان چون مواد مخدر به وفور يافت مي شد براي تسكين آلام و دردهاي خود از مواد مخدر استعمال مي نمود در حالي كه زندان محل تربيت و تعليم بايد باشد ولي براي وي قبرستاني بود با توهمات تخيلي وحشتاك كه نمي توانست تحمل كند. جالب اينكه انسانهاي بزرگسال و قوي طاقت ماندن در زندان – آنهم زنداني مثل رجايي شهر را ندارند – چه رسد به اين دختر بچه بي پناه كه هيچ كس حتي جامعه و قوه قضاييه پشتيبانش نبود. او در چنين شرايط حق داشت عصبي باشد حق داشت رواني باشد و حق داشت حتي از مواد مخدر براي تسكين دردهايش استفاده كند.
زندان به جاي آنكه وي را انساني سالم ساخته و به جامعه بازگرداند وي را مجرمي ديگر ساخته بود او حقش بود در كانون اصلاح و تربيت با كودكان ديگر هم اطاق شده و به كارآموزي و تحصيل بپردازند ولي دستگاه قضايي اين حق را از وي گرفته بود. مي گوييم پدرو ومادر وي انسانهايي مسئول نبودند جامعه چرا وي را به بيراهه زندگي كشاند. مي گوييم پدر و مادر هديه، وي را مورد آزار و اذيت قرار مي دادند پس دستگاه قضايي چرا وي را شكنجه كرد (درحالي كه مي بايست به كانون اصلاح و تربيت رود به زندان بزرگسالان اعزام شد)
سختيها و شدايد هديه به اينجا ختم نمي شود او در شب مورخ 11/3/1384 به همراه چهار نفر از هم سلوليهايش جهت تنبيه به انفرادي انداخته مي شود دو نفر از اين چهار نفر رئيس بند بوده و از خلق و خوي خشني برخوردار بوده و سوابق متعدد كيفري داشته اند. هانيه يكي از پنج زنداني وارد شده به انفرادي، فردي خطرناك و زورگو بوده كه بيشتر زندانيان از وي مي ترسيدند و اگر خواسته هاي وي مهيا نمي شد هر گونه آزور و اذيتي از طرف هانيه مي شدند به هر حال در آن شب وحشتناك هانيه با دختري به نام فرشته درگير شده و به شدت او را مورد ضرب و جرح قرار داده و وي را به قتل مي رساند. پس از اين ماجرا هديه نيز به اتهام مشاركت در قتل عمد زندان نشين مي شود.
پرونده هديه پس از سه سال ماندن در دادسرا، با صدور قرار مجرميت و كيفر خواست به شعبه 80 دادگاه كيفري استان مستقر در دادگستري كرج ارسال و در روز ۱۳/۴/۱۳۸۸ محاکمه و اتهام انتسابی را در حضور پنج قاضی منکر شد.
چند روز گذشته، به همراه خانم پریسا دشته ای پور دیگر وکیل مدافع هدیه با قضات دادگاه به صورت حضوری مذاکره کردیم. به نظر می رسید آنان نظرشان بر بی گناهی هدیه بود. به هر حال او قبل از آزادی جان باخت.
و شادی صدر یکی از وکیلانی است که در جهت اعاده حقوق این زنان کوشش می نماید . نامه شادی صدر را پس از ازادی اش می توانید درقسمت نظرات « نقد کنیم نه تخریب » بخوانید . نمیدانم فمینست بودن جرم است ؟ .... روزنامه نگاری جرم است ، یا وکالت ؟ ..... ممکن است ایشان نظراتشان با خیلی ها منافات داشته باشد و می دانیم تا فردی قصد براندازی نظام را نداشته باشد این آزادی را دارد که سخن بگوید .....
جالب است که در یکی از کامنتهایی که در باره اعترافات ابطحی و عطریانفر می خواندم نوشته بود :
این بازجوها که اینقدر مطلعند و این همه توان دارند که در عرض چندین روز نظر آقایانی همچون ابطحی را تغییر دهند چرا در یک مناظره شرکت نمی کنند تا بتوانند نظر خیلی ها را تغییر دهند ؟ !! .... و من هم دقیقا چنین نظری دارم ..... برای امثال منی که مبهوت و گیج مانده اند که « حق »کدام است ، باید راهی باشد تا اقناع شویم ، یا بنا به روایت امام سجاد (ع) :
زمان پرده ها را بالا خواهد زد و حقایق معلوم خواهد شد.
۴ نظر:
در زندانهاي حكومت عدل جمهوري اسلامي چه مي گذرد؟(1)
خاطرات تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان
دو هفته در بازداشت لمپنها
آنچه میخوانید، خاطرات تلخ و تکاندهندهی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمیداند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاههای غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهینها و فحشهای رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهینهای شرمآور بازجویان و شکنجهگران آلوده نشود.
ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشمبند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.
زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت میکشید و گردنم را نگاه میداشت، کمرم داشت میشکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمیگفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا میبرید ؟ گفت: میبریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعههایی که تو ...ت گذاشتن فرق میکنه. با .....کلفتها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامیاند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟
واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیروییاند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حسهایم دنبال میکردم، گم کردم. دیگه نمیفهمیدم چه سمتی میرویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را میشناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمیبرندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس میزدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطهای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمیبینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظهکارانهتر قدم بر میداشتم.
توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانوادهام که من فقط فحشهای به خودم را مینویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جملهاش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آنقدر زیاد بود که چیزی نمیفهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت میدهد. دیگر دردم نمیآمد. شاید بیحس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمیدونستم.
نمیدانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش میرود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل میکنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت میرود، و من نمیدانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی میگم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم میکردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، میفهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.
وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشهای توی ذهنم میکشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقهای هیچ خبری نشد. صدایی نمیآمد. احساس میکردم که کسی دارد لباس در میآورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمیداد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود. ادامه درپست بعدي...
در زندانهاي حكومت عدل جمهوري اسلامي چه مي گذرد؟ (2)
ادامه....
یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد میکند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمیبینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظهاش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازهات رو میبرم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط میتوانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمیدانستم از من چه میخواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که میآمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمیدانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه میخواهند از من. شک نداشتم که میخواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمیدونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو میکردم تو همون اتاقی بودم که کتکم میزدند. کم کم فشار میآمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم میداد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه میشد. نمیدانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخمهایی که تازه پیدایشان میکردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمیانداختند. نمیدانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی میشود.)
اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال میکرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر میزدم، چه خبر بود. من هم هرچه میدانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان میآمدند و عکس و پوستر میگرفتند و میبردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی میفهمیدیم که در برنامهها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیماییها را چطور میفهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همینجا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسمهایی را میگفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو میشناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) میدونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی میدونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمیشد.
یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. میدانستم بلوف است، اما میترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس میکردم آب جوش روی بدنم میریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار میشد و میترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که میسوختم. از حال رفتم. افتادم. نمیدانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمیشنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد میکرد.
دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفتها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده میشنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا میخوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سالتر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا میدانستم دروغ میگوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله میگفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.
... ادامه دارد...
در زندانهاي حكومت عدل جمهوري اسلامي چه مي گذرد؟ (3)
ادامه....
این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف میزد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجوییها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندانهایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آنقدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوالها درباره این بود که با خارجیها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن میزنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش میدی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خالهام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بیبیسی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمیداد. آنقدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات میدهم.
یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمیشدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر میگردیم. او میگفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. میگفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعیاش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفتهایم. ما برای تنبیه شما این کار را میکنیم . صدای در میآمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه میشدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.
نمیدانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی میشد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه میتوانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی میشد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمیخورد، اما بالاخره غذا بود.
شب آخر نمیدانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان میچسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلیاش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟
حرف نمیزدم. چه حرفی؟ تعجب میکردم که چه جوری میشود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر میگشتیم همانجا؟ با چشمبند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیادهام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشمبندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمیدانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بیپول و بیکفش و اوراق. چه کسی حاضر میشد مرا به خانهام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر میکرد دیوانهام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنهای را میپرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمیماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است.
نامه کروبی به هاشمیرفسنجانی و پیشنهاد تشکیل یک هیات شجاع
به فجایعی که در زندانهای جمهوری اسلامی رخ داده، رسیدگی کنید
.
.
.
اما موضوعی را شنیدهام که هنوز از آن بر خود میلرزم. در دو روز اخیر که این خبر را شنیدهام خواب از سرم ربوده شده است. حدود ساعت دو که خود را برای خواب آماده میکردم. به بسترم رفتم ولی خدا شاهد است که بدون ذرهای مبالغه، خوابم نبرد، تا ساعت 4 بامداد که مجددا بلند شدم کمی قرآن خواندم، دوش گرفتم تا آب کمی آرامم کند، حتی نماز صبح را نیز خواندم و تا نزدیکیهای طلوع آفتاب خوابم نبرد.
افرادی این مطالب را به من گفتهاند که دارای پستهای حساس در این کشور بودهاند. نیروهای نام و نشان داری که تعدادی از آنها نیز از رزمندگان دفاع مقدس بودهاند. این افراد اظهار داشتهاند، اتفاقی در زندانها رخ داده است که چنانچه حتی اگر یک مورد نیز صدق داشته باشد، فاجعهای است برای جمهوری اسلامی که تاریخ درخشان و سپید روحانیت تشیع را تبدیل به ماجرای سیاه و ننگین میکند که روی بسیاری از حکومتهای دیکتاتور از جمله رژیم ستمشاهی را سفید خواهد کرد.
گمان نمیکنم زندانیان دوران 15 ساله مبارزات قبل از انقلاب که از افراد توده گرفته تا گروههای مسلح مبارز التقاطی تا اعضای نهضت آزادی و موتلفه و حزب ملل اسلامی که در زندان با هم زندگی کردهاند، دیده یا شنیده باشند.
اینجانب این مطالب را برای شما مینویسم و مصرانه میخواهم روی این قضیه اقدام و به صورتی که صلاح میدانید با حضرت آیتالله خامنهای مطرح فرمایید و با جدیت پیگیر شود تا روشن گردد اگر چنین اتفاقی نیفتاده که انشاءالله هم نیست و بعید میدانم باشد، اعلام شود، چرا که در همین جامعه امروز و توسط خود بچههای بازداشتی در رسانهها و سایتها در حال مطرح شدن است و معلوم نیست آیندگان چه قضاوتی با شاخ و برگ دادن آن خواهند کرد. همچنان که جمهوری اسلامی و روحانیت مظلوم نیز مسوول آن شناخته خواهند شد. اگر هم خدای ناکرده رخ داده باشد، سریع با عوامل آن در هر جایگاهی برخورد و اعلام شود تا در شرایط فعلی که بازار شایعات داغ است، فرصت به فرصتطلبان داده نشود، همچنان که لازم است ترتیبی اتخاذ گردد تا این اقدام از سوی هیاتی عالیرتبه صورت گیرد تا افراد مورد بحث جرات بیان حقایق را داشته باشند چرا که شنیدهام تهدید شدهاند که اگر مطلبی در این خصوص بیان نمایند، نابود خواهند شد.
جناب آقای هاشمی
اینجانب به خاطر اسلام و در رأس آن امام راحل و این همه فداکاریها و شهادتها و به قصد قربت الی الله، بهرغم آنکه در شأن من نیز نمیباشد و به رغم همه مشغلهها و گرفتاریها و بهرغم آنکه میدانم به حیثیت اینجانب لطمه خواهد خورد، آمادهام مسوولیت تحقیق و بررسی جهت تعیین صحت و سقم این حوادث و اخبار رسیده را بر عهده گیرم و تعهد شرعی مینمایم بدون حب و بغض و با رعایت کمال انصاف به بررسی و ارائه گزارش بپردازم.
اما موضوع مطرح شده از این قرار است:
عدهای از افراد بازداشتشده مطرح نمودهاند که برخی افراد با دختران بازداشتی با شدتی تجاوز نمودهاند که منجر به ایجاد جراحات و پارگی در سیستم تناسلی آنان گردیده است. از سوی دیگر افرادی به پسرهای جوان زندانی با حالتی وحشیانه تجاوز کردهاند به طوریکه برخی دچار افسردگی و مشکلات جدی روحی و جسمی گردیدهاند و در کنج خانههای خود خزیدهاند.
با توجه به اهمیت مساله انتظار است این اقدام توسط هیاتی بیغرض و شفاف از طرف رئیس مجلس خبرگان رهبری مورد بررسی و پیگیری تا حصول نتیجه قرار گیرد. تا درسی برای آیندگان شود و فرصت به اراذل و اوباشی از این دست ندهد تا آبروی نظام و امام و جمهوریاسلامی را بر باد ندهند و خدمات هزار ساله روحانیت را مخدوش نمایند. به عنوان آخرین مطلب نیز یادآور میشوم از این نامه دو نسخه تهیه گردیده که یکی مهر و موم شده برای جنابعالی ارسال و دیگری نزد بنده قرار دارد.
با آرزوی توفیق
مهدی کروبی
7/5/1388
ارسال یک نظر