سر راهم از مدرسه به خونه ، مسجدی هست که دوستش دارم و اگه موقع اذان برسم اونجا معمولا میرم و نماز رو به جماعت می خونم ......
امروز یکی از اون روزها بود ....... تقریبا بعد از اذان رسیدم و چون فکر میکردم تا اذان خود مسجد هم گفته بشه من به نماز رسیدم ماشین رو سریع پارک کردم و وارد مسجد شدم ...
این همه اونجا رفته بودم متوجه طبقه دوم مسجد نشده بودم !! ....... مسجد کاملا پر بود و من مجبور شدم کفشم رو روی یکی از کفشهای درون جا کفشی بگذارم و بروم طبقه بالا ...... طبقه بالا سه اتاق تو در تو بود که انگار کلاسهای مسجد آنجا برگزار می شد ..... تمام اتاقها پر بود و من بالاخره در رکعت سوم به نماز رسیدم و جایی رو پیدا کردم و نماز را به امام جماعت اقتدا کردم ......
بعد از نماز همه نشسته بودند ، اما من به این فکر کردم این همه جمعیت الان بخواهند بلند شوند و بروند همه ی کفشها میریزد روی هم و دنبال کفش گشتن، می شود مصیبت ، بلافاصله بعد از پایان نماز از آنجا خارج شدم و دیگربا جماعت به دعا مشغول نشدم ....... بعد یاد این جمله دکتر افتادم که گفته بودند :
ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم .!!!!
88/6/2
۲ نظر:
بسيار عالي بود - ساده و واقعي و دلچسب - اين همون چيزيه كه هزارتا اثر داره
نماز . اولین و بهترین و زیباترین راه برای تنها با خدا و برای خدا بودن . با این که شده مناسب ترین وقت برای فکر کردن به مسائل روزمره ی زندگی !!!
یه واقعیت ، جالب و زیبا بود .
ارسال یک نظر